...
نیامدن آدمها گاهی تا هزار سال طول میکشد
و ندیدن آدمها
و نبودن آدمها
...
نمیآیی باز برویم انگشتانمان را خیس کنیم و دهانمان را بشوییم...
وضو را،
در آن معبد کوچک ژاپنی در آن تابستانِ ِ کم!
یادت میآید؟!
فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ «11»
وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْعَقَبَةُ «12»
فَکُّ رَقَبَةٍ «13»
أَوْ إِطْعَامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ «14»
یَتِیمًا ذَا مَقْرَبَةٍ «15»
أَوْ مِسْکِینًا ذَا مَتْرَبَةٍ «16»
:
ولى او از آن گردنه مهمّ نگذشت! «11»
و تو نمىدانى آن گردنه چیست! «12»
آزادکردن بردهاى، «13»
یا غذا دادن در روز گرسنگى... «14»
یتیمى از خویشاوندان، «15»
یا مستمندى خاکنشین را «16»
سوره بلد
به پابوس ِ ابر و آفتاب و عسل
آمدهایم تا گردنهی حیران
جادهای در مشایعت ِ کهنسالان ِ عسل و
کودکان ِ تمشک و گردو
نمیدانم در کدام یکی از برنامههای کودک تلویزیون بود، فکر کنم برای خردسالان بود.یکی از شخصیتها این جمله را گفت:
چیزهایی را که میشنوی هیچوقت باور نکن!
و چیزهایی را که میبینی نصفاش را باور کن!
یک ضربالمثل نمیدانم کجایی میگوید:
مثل الملت الایران کمثل السمک الاحمر!
مثال ملت ایران کانه مثال ماهی قرمز است!
دیدهاید ماهی قرمز چرا هی سوت میزند و میچرخد توی تنگ و خسته هم نمیشود؟
چون ظرفیت حافظهاش ۱۰ ثانیه است...
عین ملت ایران در برابر تمام قضایای تاریخی، سیاسی، فرهنگی، هنری، اجتماعی، ورزشی و ...!
مثال نمیخواهد که!
دست گذاشت به کیبرد
- آرام -
و نوشت:
هزارمین سالهگی نیامدن این باران لعنتی!
نباد!
اندوه اندوه که نه درکی بر آغاز این پندار است
و نه مردی به پایان این ماجرای گمسرانجام میاندیشد...
چهاش بکنیم...
بیهودهگی شده انگار سهم دستهامان و پاهامان و چشمهامان...
زخم چشمهای من -تو میگویی- خوب میشود؟
خنجری دارم در پشت دلم پنهانکرده - از کی دارماش؟ـ
تو جاگذاشتهایاش وقتی حواس من نبود؟
دردش یادم رفته
اما یادش همیشه درد میکند!
راستی!
کمی باروت داری بریزم روی این زخمام... چشمام؟
اینجا نوشتهبود که برایاش این را نوشتم
حالا نشستن در اتوبوس ِیواش ِ تهران - به سمت شمال و زور زدن برای نوشتن، آقا مثلن ادعای نوشتنشان میشود...
سارا آمده کنار من و دستهای کوچکاش را گذاشته روی گوشی هدفون ِ گوش ِ سمت ِ راستم و ماشین که چپ و راست می شود در این جادهی مارپیچ (به قول شاعر!) دستش به گوشم فشار میآورد و هدفون.
چیزی نمی گویم.
زل زده به من و دارد تندتند پلک می زند و مژههای بلندش را به رخ من می کشد؛
مژههایاش انگار میخورند به صورتام، لذتی بیش از این میتوان تصور کرد؟
... چشم گرداندم سمت سارا، نگاهش کردم؛ چقدر سنگین نگاهم میکرد!
انگار خجالت کشیدم و ضربان قلبم تند شد و خون دوید توی صورتم و سر گذاشتم به صندلی.
سارا هنوز داشت نگاهم میکرد، در زاویه دیدم شبحی از او بود و موهای خرگوشی که سمت راستیاش را بهوضوح میدیدم.
نمیتوانستم مستقیم نگاهاش کنم...
دوباره دست برد به گوشم و هدفون را برداشت و با چشم اشاره کرد آن طرفی را هم بردارم.
برداشتم.
سر پیش آورد و دهان کوچکش را کنار گوشم باز کرد و گفت: سلام!
انگار کوههایی در دلم شروع کردند به ریزش...
پلکهای پایینم سنگینی قطرات اشک را حس کردند و سارا!
نشاندماش روی پاهایم. سر گذاشت روی قلبم و لب را گذاشتم روی موهایاش، که به اصرار اجازه داده بودم باز بماند.
کمتر اتفاق میافتد جلوی من گره موهایش باز باشد؛ نمیتوانم!
دیدناش برایم سخت است. گریه ام میگیرد یکهو.
به تو هم گفتهام که تحمل دیدن موهای سارا را ندارم که اسیر دست باد باشد...
تا دهتا نشمرده خوابش برده...
...هیسسس!
نشستهبودیم در هتل سیمرغ در جشن تولد پرشینبلاگ و دست میزدیم برای وبلاگهای برگزیده پرشین بلاگ.
یکهو گفتن یک وبلاگ به عنوان وبلاگ برگزیده از سرویس دهنده بلاگاسکای انتخاب شده:
بعد هم این لوح را به همراه یک چیزای خوب دیگه دادن به من!
این بود خاطره من از عصر یک روز بهاری!
پاینوشت:
...هرچه مینویسم ؛ پنداری دلم خوش نیست ؛
و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم؛ یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست؛
نه هرچه درست و صواب بود ؛ روا بود که گویند.....
ونباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش به دید نبود ؛
و چیزها نویسم بی{خود} که چون {وا خود} آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور.
ای دوست می ترسم از مکر سرنوشت .....
حقا ؛ و به حرمت دوستی ؛ که نمی دانم که این که مینویسم راه سعادت است که میروم
یا راه شقاوت؟
و حقا که نمی دانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟
کاشکی ؛یکبارگی ؛نادانی شدمی تا ؛ از خود ؛ خلاصی یافتمی!
چون در حرکت وسکون چیزی نویسم ؛ رنجور شوم از آن به غایت!
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ؛ هم رنجور شوم ؛
چون احوال عاشقان نویسم نشاید ؛
چون احوال عاقلان نویسم ؛ هم ؛ نشاید؛
و هرچه نویسم هم نشاید ؛
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ؛
و اگر گویم نشاید ؛
و اگر خاموش گردم ؛ هم نشاید ؛
و اگر خاموش گردم ؛ هم نشاید.........
..................
عین القضات
رسالهی عشق
حکایت از آفتابِ نزدهی صبح آن روز شروع شد که چشم نیمه باز و ذهن نیمه بیدارت افتاد به گلدانِ کوچکِ میناکاری شدهیِ رویِ قفسهیِ کتابهایِ قبل از خوابت و ناخودآگاه با دیدن چیزی آویزان به یکی از غنچههای مریمِ دیشب آوردهات که برق میزد، چشمهایت تا منتهیالیه جا داشتن به بالا و پایین باز شد و با احساس درد شدیدی در کمر از تخت پریدی و هجوم بردی به سمت قفسه، گلدان، گلمریم و غنچهیِ کرم و سبز رنگی که آن شیء براق را جلوی چشمانت نگهداشته بود تا ببینی ، بی که احساس سنگینی کند یا هر احساس دیگری.
پایت کرخ شده بود و همان جا نشستی پشت به قفسهی کتاب و تکیه کردی و یادت آمد اولین بارت را که پای یک شاخهی مریم را به خانه باز کردی. عطر غریبی فضای خانه را پیچیده بود و تو خواستی سرعت نفست هزار بار بیشتر میشد که هی نفس بکشی مریم را. پرسیدی این عطر را از کجا خریدهای؟ و او فقط خندید و تو هنوز حتی بعد از اینکه انتهای بیرونی دو چشمت سه تا چروک بزرگ برداشته بودند نتوانسته بودی فراموش کنی لبخندش را همراه با حرکت آرام بسته و باز شدن پلکها که هجوم عطرش را هی بیشتر میکرد.
صدای زنگ تلفن بود که مسیر نگاهت را گرداند در اتاق و بردت به آن روز اواسط مهرماه که پاییز شاخش را نشان میداد و رهگذرانِ خیس، اخمشان به چهره بود و کشیده بودند به گوشهی پیادهرو و تو از پنجرهیِ بازی که هوای اتاق را کرده بود مثل هوای بیرون، دیدیاش که بیاعتنا به آن همه پاییز و باران و بادی که قطرهها را شلاق کرده بود به دیوارها و صورتها، رفت سمت کیوسک تلفن و رعد خفهای با صدای زنگ تلفن همراه شد و تو چشمت را از تماشای ناودان روی دیوار همسایهیِ آن طرف خیابان که نصفه بود و از وسط راه جویی عمود با قطراتِ گریزان بر دیوار ساخته بود، برداشتی .
با حوله دست خیس از بارانت را خشک کردی و گوشی تلفن را که صدای دورِ باران تویش بود و چند بار الو گفتنت را پاسخ نگرفتی و بیآنکه بدانی چه حادثهای در راه است ، گذاشتی. پنجره را بستی و صدای باران کم شد. یک دانه قند برداشتی و انداختی توی گلدان کوچک میناکاری شدهای که یک شاخه مریم تویش بود و هی صدای باران بیشتر شد و تو بلند شدی چای را ریختی در فنجان و نشستی پشت میزت و بخار چای نوکِ بینیات را نمناک کرده بود و آب دهانت داشت روی قند تأثیر میگذاشت و هنوز کام اول را از فنجان نگرفته، صدای تلفن دوباره بلند شد.
هول شدی و خواستی تلفن را برداری که دستت خورد به گلدانِ مریم و افتاد و آب ریخت روی قفسهی کتاب و گلدان را برگرداندی و تلفن را برداشتی چند بار الو گفتی ولی فقط صدای باران پاسخت بود و کنجکاو شدی و هیچ نگفتی و گوش کردی و کلماتی کمکم شکل گرفت در گوشت؛ آرام وخفیف: باران دارد میآید باران! میفهمی؟ باران باران! نشمردی ولی آن صدای خفیف و آرام هزاربار تکرار کرده بود باران و باران و باران !
صدای بوق فهماندت که تلفن قطع شده است و آشوبی غریب از دلت شروع شد و به همهی اعضایت رسید و پایت کرخ شد و نفهمیدی چگونه پلههای دو طبقه را پیمودی و پابرهنه دویدی به خیابان ، کنار کیوسکی که حالا فقط یک گل داودی زرد تویش بود و برداشتی گل را و به اتاق برگشتی خیس خیس.
و تا چند روز بعد هم که نشمردی چند روز شد، همانطور خیس ماندی و گوش به زنگ تلفن خیره به شاخه مریم که دیگر نبود و تا هزار تا چای خوردی و هزار بار پنجره را باز کردی و هزار بار پنجره را بستی و هزار بار به خودت خندیدی و هزار بار گریه کردی و هزار بار نخوابیدی و هزار بار از خواب پریدی و هزار جور فکر کردی و هزار بار مرور کردی آن روز را و هزار بار تلفن زنگ زد و هزار بار شعر خواست خفهات کند و هزار بار در آینه به خودت خیره ماندی و هزار بار توی گوشت پیچید باران باران میفهمی دارد باران میآید و هزار بار نفهمیدی چطور دویدی توی همان خیابان به سمت کیوسک و هزار بار عابران خندیدند و هزار بار دم پلهها نشستی و ... صدای زنگ تلفن !
صدای زنگ تلفن بود که کتاب را پرت کرد و گوشی را برداشتی و هر کدام از کلماتی را که میشنیدی هزار بار تکرار میشد و ثبت میشد روی قلبت ...
دلتنگیهای مرا
نه ابر میفهمد
نه آسمان
نه این دریای مقابل
نه بادی که میآید
نه تو که جریان داری در سارایی دلم!
دلم برای تو تنگ شده
شمالجان! شرجیجان! دریاجان! مهجان! سبزجان! ستارهجان! بارانجان!::
دلم تنگ شده!
دخترک ۱۶ سالش بود و حرفهایش خیلی بزرگتر از خودش بود.
میگفت :«ما رو زود بزرگ کردند»
***
بدا به حال بچههای این روزها که بچهگی نمیکنند!
مجموعهای از عکسهای موضوعی من را در لینکهای زیر ببینید:
سفر به درهی گردو: دور میشوی از شهر و مهی غریب از دورِ کوهها و آن درهی زیبا نزدیک میشود به چشمانت. خروسی بال به هم میزند و سلام میدهد. رمهای در محافظت صدای سگها و زنگوله از دلت عبور میکند و دهی با شیروانیهای سفالی و حلبی با خانههای تودرتو و کوچههایی تنگ و صمیمی؛ پر از پنجره، میپیچد دور تنت. و پروانهها مینشینند روی دستانت. مه نزدیک میشود و دور میشود مناظر اطراف و روبهرو و دیگر هیچ نمیبینی جز خیالی دور از پرواز پرندهای که نزدیک میشود یا دور میشود!؟
ارتکاب این عکسها برمیگردد به اقامت سه روزهی من در روستایی در دل کوهستان به نام «آغوزدره» که معنی نامش میشود دره گردو!
بقعه شیخ صفیالدین اردبیلی: مجموعه بسیار ارزشمند و زیبای بقعه "شیخ صفیالدین اردبیلی" در میدان عالی قاپو اردبیل که همه ساله پذیرای دهها هزار علاقمند به آثار تاریخی از نقاط دور و نزدیک ایران و جهان است یکی از ده اثر باستانی مهم ایران به شمار میآید.
این بنای کمنظیر به نام عارف ربانی شیخ صفیالدین اردبیلی جد شاهان صفوی است که پس از وفات او در سال ۷۳۵هجری قمری توسط فرزندش شیخ صدرالدین موسی ساخته و در دوران حکومت صفویه باتوجه به احترام خاص شاهان صفوی نسبت به جد خود بخشهای دیگری به این مجموعه افزوده شد.
شب، چه دارد به چشمان تو بگوید؟! : عکسهایی از شب!
ماه تیتی : "ماه تیتی" ترکیب واژههای ماه است و تیتی!
ماه همان ماه است که قیافهاش شبیه همهی معشوقههای جهان بوده از اول اول تا همین اواخر که دیروز و پریروز است! و "تیتی" در مازندران یعنی شکوفه، که گاه اسم برازندهای میشود برای دختری که بوی مه میدهد و شالیزار و شرجی دریای شمال!
ترکیب معناییاش در فارسی به عهدهی شما!
آن سالهای جنگ در شبهای نبود پدر به ایوان میآورد مرا مادر؛ و میگفت سراغ بابایت را از ماهتیتی بگیر و غمی که آوار میشد روی دلم و دلم و دلم!
و از آن زمان ماه شد دوست دلتنگیهایم... و شادیهایم!
این اسمش ابره! : نگاه کن!اون بالا رو میگم...بالا...بالاتر!
دستاتو بیار بالا!...بیار بالا!...بالا...بالاتر!
این اسمش ابره!
غنچه سوار میرسد! : نگاه کن!اون بالا رو میگم...اگر شکوفهها دست بهار را نگیرند، جلوهای نخواهد داشت نه بهار و نه درخت و نه باد و نه این باران!
نه دستی به اشاره حیرت بلند میشود، نه لبی به شکرخند گشوده! نه چشمی به بالا اوج میگیرد ، نه دلی به رویا!
همهی این گلها برای انتظار هزار ساله باران که میدانم میآید!
ما به کلاغها بدهکاریم: هر کار کنیم مادربزرگ نخواهد گذاشت برسد به خانهی محقرش روی آن چنار پیر دور یا نزدیک؛ کلاغ بیچارهای همهی قصههای کودکی و بزرگی! و هی یادمان میرود غربت همهی غروبها را مدیون کلاغهایی هستیم که قیر و قارشان گاه کلافهمان میکند. ما به کلاغها بدهکاریم!
حالا
یک عمل دماغ
و تعویض گونه
و تزریق ژل در اعضای مختلف
و صافکردن چشم
و فر دائم مژه
و تنگ کردن گشادی لب و دهان
و تاتوی دائمی ابروی جدید
و رفع راشیتیسم پا
و کاشتن ناخون
و کم کردن ۴۳ کیلویی وزن
و از بین بردن چهارصدوسیودو جوش و آکنه
و یکسری جراحیهای سطحی بدنی بیاهمیت دیگر
که اینهمه خجالت ندارد که! بیا ببینیمت!
اسمت رو هم عوض کردی؟
بازم اشکال نداره.
تو حالا بیا!
به قول نیما: تو را من چشم در راهم!
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کنـــد به شاهدی کـس نکند ملامتش
باغ تفرج است و بس میوه نمیدهد به کس
جز به نظر نمــیرسد سیب درخت قامتــش
کـــاش که در قیــامتــش بـار دگـــر بدیدمـــی
کــهآنچــه گنـــاه او بـود مــن بکشـم غرامتش
سعدی
إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً
همانا انسان
حریص و کمطاقت آفریدهشدهاست!
معارج - ۱۹
هزارهای به تماشای چشمهات نشستم
دریغ طرفی از این عیش و عشق نبستم
گذشت فرصت سبزی که چشمهای تو بود
و من که آینه بودم هزار بار شکستم
پک به قلیان میزنم
شعر قلقل میکند
روی آتش طبع من گل میکند!
بخوانیم:
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود
جان من اینهمه بیباک نمییابد بود
* * *
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
* * *
شب به کاشانهی اغیار نمیباید بود
غیر را شمع شب تار نمیباید بود
همه جا با همه کس یار نمیباید بود
یار اغیار دلآزار نمیباید بود
تشنهی خون من زار نمیباید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بیباکی و خودکامی تست
* * *
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
* * *
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
* * *
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهی من چیست چه تدبیر کنم
* * *
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
* * *
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
* * *
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهی خویش
* * *
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
* * *
از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی
یار شو با من بیمار چه میپرهیزی
چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه میپرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
* * *
درد من کشتهی شمشیر بلا میداند
سوز من سوخته داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند
همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم هم کس طور مرا میداند
عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چارهی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
* * *
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم
* * *
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
میروم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی
* * *
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوختهای
کیست استاد تو اینها ز که آموختهای
* * *
اینهمه جور که من از پی هم میبینم
زود خود را به سر کوی عدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم
همه کس خرم و من درد و الم میبینم
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
* * *
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصهی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهرهی هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
میمون به فیل:
من از همهی این آدمهایی که لباس میپوشند بدم میاد
اونها دارن چی رو پنهان میکنند؟!
::دیالوگی از کارتون تارزان ۲
در همین لحظه، درست در همین لحظه که فنجان چای را نزدیک لبهایت آوردهای و بخارش دارد نوک بینیات را نمناک میکند و آب دهانت دارد روی قند تاثیر میگذارد به سراغت میآید.
*
یا شاید در همین لحظه که جلوی آینده ایستادهای و هی دست میکشی به موهایت و زیر لب به آرایشگر بد و بیراه میگویی که چرا بهخاطر اینکه یکطرف موهایت را خراب کرده و مجبور شدهای موهایت را بیش از حد کوتاه کنی ، سرما و یا گرمای دستهایش را روی دستهایت احساس کنی.
*
یا توی تاکسی نواری که فقط خود راننده به آن علاقه دارد فضای شنواییات را پر کرده و خط نگاهت تا ثانیه شمار معکوس چراغ قرمز امتداد یافته است و داری به این فکر میکنی که برای دیر رسیدن چه بهانهای بهتر از ترافیک، سوار تاکسی میشود و مجبورت میکند خودت را جمع و جور کنی بی آنکه متوجه باشی چه کسی در کنارت نشسته است.
*
یا در مغازهی کادو فروشی وقتی که داری با فروشنده چانه میزنی تا کادویی را که برای او - که تا اسمش را از زبان دیگران میشنوی خون توی صورتت میدود و یک رگ در حوالی گردنت باد میکند. - میخری، برایت ارزانتر حساب کند دو قدم آنطرفتر یک گلدان آبی رنگ در دست زیر چشمی دارد به تو نگاه میکند و منتظر است تا پول کادویت را حساب کنی و جلوی در موقع بیرون رفتن با هم به در برسید و به او تعارف کنی که شما اول بفرمایید.
*
توی شلوغی پیادهرو داری به کاری که احتمالا از هفتهی بعد در آن مشغول میشوی - یککار بیربط به رشتهی تحصیلی ولی با درآمد خوب - فکر میکنی ناگهان او - بله او - به تو تنه میزند و بدون اینکه معذرتخواهی کند رد میشود و تو اعصابت به هم میریزد از اینکه مردم این دوره و زمانه دیگر مبادی آداب نیستند.
*
به آرزویت رسیدهای و بالاخره توانستی پدر، مادر، عمه، خاله، عمو، دایی و جد و آباد کسی را که دو سال است دوستش داری راضی کنی که تو پسر خوبی هستی و حالا سر سفره عقد بعد از گفتن بله عروس در سومین مرحله پس از گل چیدن و گلاب آوردن، او - بله خود او - بلندترین کل را برایت میکشد و در حالی که فریاد میزند: به افتخار عروس و داماد یک کف مرتب، دارد به موقعیت جاگیری خود در اتاق حجله فکر میکند.
*
از خستگی کار داری برمیگردی، به سر کوچهتان که میرسی میبینی که چند تا از پسرهای محل سر یکی از دخترهای هم محلهای غیرتی شدهاند و بزنبزن به راه انداختهاند و چنان فحشهای رکیکی به هم میدهند که تو ماخوذ به حیا میشوی و برای اینکه این صداها بهگوش خواهر و مادرت نرسد، میروی که ساکتشان کنی و او - که از محل کار تا به اینجا پشت سرت بوده - چاقو را به دست یکی میدهد و تو را هم نشاناش میدهد.
*
خلاصتان کنم.صغری و کبری چیدن ندارد، مرگ خیلی سادهتر از اینهایی که گفتم به سراغمان میآید.
نوشتم که گفتهباشم!
دلتنگ میشوی
و بزرگتر از بیدی
که روییده است
بر ناگاه جادهی کهنسال
شکوهمندانه؛
ابتدای نگاهت را
به انتهای زمین پیوند میدهی
و صبح را اشارتی غیرمستقیم
که بــِروید
می رقصد زن کولی
مهیبانه دورآتش
و چرخ می زنند پروانههای سیاه
- بی امان-
به تکفیر چوب
گم میشوی
در برهوتی از آینههای عمودی
که هی تکرار میشود نگاهت
نگاهت
نگاهت...
:«شاید شهید عشق شود این مرد»
به اطراف نگاه میکنی
و مردی نبود
و صدای ممتد کِـل
کِـل
کِـل
و صدای شکستن
هیاهوی عجیب
و هایوهوی باد
و خنجری
که دور از غلاف
هی صیقل میخورد
***
ترانهها که تمامی ندارند
و شاعر
قلمش را
در چشمانش
فرو میکند.
بگردان ساقی مه روی جام
رهایی ده مرا از ننگ و نام ُ
نهادستی به هر گامی تو دام
ولاتکسل فان القوم قاموا
تو بگریزی ز من از راه بام
که یکدم صبر کن ای تیزگام
که من سوزیدم و این کار خام
فنستکفی بهذا والسلام
حضرت مولانا/ با تلخیص
مینیاتور: ستاره صبح/Morning Star
اثر استاد فرشچیان
شتاب بیهوده است!!
زمین هیکلش را میلیون ها سال است همینجوری تکان داده
که هر سیصد وشصت و پنج روز یکبار دور خورشیدخانوم بچرخد
؛ این عزیز کردهی منظومهی شمسی!!
زن دچار سرفههای بدی شدهبود و هی پشت سر هم سرفه میکرد .
رفت دکتر و دکتر به او یک قرص داد و گفت : بخور . زن خورد.
دکتر گفت : این قویترین داروی مسهله.
حالا اگه میتونی سرفه کن!
دیالوگی از فیلم آبی/کیشلوفسکی/راوی: ژولیت بینوش؛بازیگر نقش اول
أنا البعید
و البعیدُ وطنی
من دورم
دور، وطن من است!
شرف هر عاشقی بهقدر شرف معشوق اوست.
معشوق هر که لطیفتر و ظریفتر و شریفجوهرتر، عاشق او عزیزتر!
مولانا / مکتوبات (مکاتیب)
طرح:Persian Paintings/Mamak Azarmakin / tazhib#2
© Asar Galleries of Art
تو
از همهی دروغهای جهان
بزرگتر بودی
برای همین
در باورت
کمی تردید کرده بودم
تنهایی درخت توی بیابان را
هیچ چیز پر نمیکند
تمام بادها رهگذرند
همهی پرندهها رهگذرند
و تمام بارانها ـ اگر بیایند ـ رهگذرند
درخت هست و تنهایی بزرگش
تنهایی هست و درخت
بزرگ یا کوچکش فرقی نمیکند
عصری آمده بودم سراغت
قرار بود خون گریه کنیم
در هزارهی چندم؟
- فکر می کنم دهم از سالقحط باران.
- دیروز را هم یادت میآید
که قرار بود پل بزنیم
یعنی قرار بود تو پل بزنی
تا حریف ضربهات نکند؟
توی خیابان راه که میروی
چشمها میخواهند همدیگر را بدرند
و هی پاچهی هم را میگیرند.
و اگر این عینکهای دودی نبودند
معلوم نبود
تکلیف این آفتاب که
هر روز از شرق به غرب
شوت میشود
چیست؟
***
میآیی فرار کنیم؟
- اگر باران بیاید
- نه، هزار سال است که نیامده
و حالا حالاها که بیاید
چشمهایت را روی هم بگذار
و دستها را روی دلت
هروقت صدای جیرجیرکها بلند شد
پرواز میکنیم
باور کن!
- مادر میگفت ...
- مادر را بیخیال
پدر را بگو که میگفت:
«اگر گرازهای وحشی را هم به خانه آورده بودیم
تا حالا آدم شده بودند و تو نشدی
و نمیشوی.
نشان به آن نشان که هزار سالاست باران نیامده
و حالا حالاها که بیاید.»
آخر یکیمان باید دق کند
یا من از دوست داشتن تو
یا تو از دوست نداشتن من
- توی این گرما که دارد بیداد میکند
عجب بساطی به راه انداخته این شبچرهی مسخرهی شور!
فکر کنم امشب هم صدای رعد و برقها
نگذارند تا صبح بخوابیم
- بخوابیم؟!
تقصیر خودم بود.
از اول هم تقصیر خودم بود که در همان دیدار اول چشمهایم را به او تعارف کردم.
او هم با کمال میل تعارفم را پذیرفت.
تعارفی که به خیلیها کردهبودم و اصلا این تعارف تکیهکلام من بود.
از همان روز دیگر هیچ چیز را درست نمیبینم.
بگذارید راستش را بگویم دیگر اصلا نمیبینم...
ستاره
ستاره
ستاره
سه تا ستاره!
نه چهار تاست!
نه !
هزار تا ستاره!
چرا چشمام اینجوری شده امروز؟
این کاشیهای خیس رو خوب به خاطر بسپار!
یواش یواش که پاییزتر بشه میرسی به اینکه باید کمکم کفشاتو دربیاری
و روی این کاشیها قدم بزنی و سرما بیاد تو پوستت و
هی قدم بزنی
و هی سردت بشه و
هی خسته نشی و
هی بارون بگیره
که یه ستاره در نظرت یهویی بشه هزارتا ستاره!
و نشه فهمید داری گریه میکنی یا بارون رفته تو چشمات!