حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

بالای کوه ِ موعود!

 
 
نتوانستن به نوشتن
غریب دردی‌ست
 
نباید ِ این خیابان را که رعایت نکنی
می‌شود همین بی‌خوابی ِ روزانه و شبانه
و خیال ِ ناآرام
و دستی که تنها می شود برای نوشتن ِ اندوه!
 
ماه
بالای کوه ِ موعود
بازگشاده تابش را
و پلنگ،
پلنگ خسته تنها
روی درخت ِ همیشه
خیره
ساکت
تنها
 

رو به پاییزی که می وزید!

 
روزگار ِ تلخ و شیرینی شده
باران جان!

درست مثل قهوه ای که در آن کافه رو به خیابان ِ باز نوشیدیم
رو به پاییزی که می وزید
رو به آرامشی که می باریدی
رو به سکوت ِ گام های آرام ِ دختری تنها
که می رفت

چه سرمای محوی
که خودش را در لبه فنجان
نشان می داد
به لبهات

و لبخندی که هیچگاه فراموشت نمی شد
با خودت بیاوری

باران جان!
روزگار ِ تلخ و شیرینی است...

...