حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

پروانه رو بزک نکن !

 

 

 

 

پروانه رو بزک نکن !

 

 

 

 

خاطره من از عصر یک روز بهاری!

 

لوح یادبود جشن تولد وبلاگ فارسی

نشسته‌بودیم در هتل سیمرغ در جشن تولد پرشین‌بلاگ و دست می‌زدیم برای وبلاگ‌های برگزیده پرشین بلاگ.

 یکهو گفتن یک وبلاگ به عنوان وبلاگ برگزیده از سرویس دهنده بلاگ‌اسکای انتخاب شده:

سبد!

بعد هم این لوح را به همراه یک چیزای خوب دیگه دادن به من!

این بود خاطره من از عصر یک روز بهاری!

 

پای‌نوشت:

  1. من هم به پارتی بازی و روابط پشت و جلوی پرده اعتقاد دارم که!
  2. کچل کردم که از یادم بری دیدم نمی‌شه...نوشته‌های حسین‌آقا را ببینید
  3. دست همه کسانی که برای بنده دست زدند با رعایت موازین می‌بوسم.
  4. صندلی به چیز جالبی اعتراض کرده ببینید

 

 

...هرچه می‌نویسم ؛ پنداری دلم خوش نیست!

 

 

...هرچه می‌نویسم ؛ پنداری دلم خوش نیست ؛
و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم؛ یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست؛
نه هرچه درست و صواب بود ؛ روا بود که گویند.....
ونباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش به دید نبود ؛
و چیزها نویسم بی{خود} که چون {وا خود} آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور.
ای دوست می ترسم از مکر سرنوشت .....
حقا ؛ و به حرمت دوستی ؛ که نمی دانم که این که می‌نویسم راه سعادت است که می‌روم
یا راه شقاوت؟
و حقا که نمی دانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟
کاشکی ؛یکبارگی ؛نادانی شدمی تا ؛ از خود ؛ خلاصی یافتمی!
چون در حرکت وسکون چیزی نویسم ؛ رنجور شوم از آن به غایت!
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ؛ هم رنجور شوم ؛
چون احوال عاشقان نویسم نشاید ؛
چون احوال عاقلان نویسم ؛ هم ؛ نشاید؛
و هرچه نویسم هم نشاید ؛
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ؛
و اگر گویم نشاید ؛
و اگر خاموش گردم ؛ هم نشاید ؛
و اگر خاموش گردم ؛ هم نشاید.........

..................
عین القضات
رساله‌ی عشق

 

این داستان هنوز اسم ندارد!


 

حکایت از آفتابِ نزده‌ی صبح آن روز شروع شد که چشم نیمه باز و ذهن نیمه بیدارت افتاد به گلدانِ کوچکِ میناکاری شده‌یِ رویِ قفسه‌یِ کتاب‌هایِ قبل از خوابت و ناخودآگاه با دیدن چیزی آویزان به یکی از غنچه‌های مریمِ دیشب آورده‌ات که برق می‌زد، چشم‌هایت تا منتهی‌الیه جا داشتن به بالا و پایین باز شد و با احساس درد شدیدی در کمر از تخت پریدی و هجوم بردی به سمت قفسه، گلدان، گل‌مریم و غنچه‌یِ کرم و سبز رنگی که آن شیء براق را جلوی چشمانت نگه‌داشته بود تا ببینی ، بی که احساس سنگینی کند یا هر احساس دیگری.


پایت کرخ شده بود و همان جا نشستی پشت به قفسه‌ی کتاب و تکیه کردی و یادت آمد اولین بارت را که پای یک شاخه‌ی مریم را به خانه باز کردی. عطر غریبی فضای خانه را پیچیده بود و تو خواستی سرعت نفست هزار بار بیشتر می‌شد که هی نفس بکشی مریم را. پرسیدی این عطر را از کجا خریده‌ای؟ و او فقط خندید و تو هنوز حتی بعد از اینکه انتهای بیرونی دو چشمت سه تا چروک بزرگ برداشته بودند نتوانسته بودی فراموش کنی لبخندش را همراه با حرکت آرام بسته و باز شدن پلک‌ها که هجوم عطرش را هی بیشتر می‌کرد.


صدای زنگ تلفن بود که مسیر نگاهت را گرداند در اتاق و بردت به آن روز اواسط مهرماه که پاییز شاخش را نشان می‌داد و رهگذرانِ خیس، اخمشان به چهره بود و کشیده بودند به گوشه‌ی پیاده‌رو و تو از پنجره‌یِ بازی که هوای اتاق را کرده بود مثل هوای بیرون، دیدی‌اش که بی‌اعتنا به آن همه پاییز و باران و بادی که قطره‌ها را شلاق کرده بود به دیوارها و صورت‌ها، رفت سمت کیوسک تلفن و رعد خفه‌ای با صدای زنگ تلفن همراه شد و تو چشمت را از تماشای ناودان روی دیوار همسایه‌یِ آن طرف خیابان که نصفه بود و از وسط راه جویی عمود با قطراتِ گریزان بر دیوار ساخته بود، برداشتی .

با حوله دست خیس از بارانت را خشک کردی و گوشی تلفن را که صدای دورِ باران تویش بود و چند بار الو گفتنت را پاسخ نگرفتی و بی‌آنکه بدانی چه حادثه‌ای در راه است ، گذاشتی. پنجره را بستی و صدای باران کم شد. یک دانه قند برداشتی و انداختی توی گلدان کوچک میناکاری شده‌ای که یک شاخه مریم تویش بود و هی صدای باران بیشتر شد و تو بلند شدی چای را ریختی در فنجان و نشستی پشت میزت و بخار چای نوکِ بینی‌ات را نم‌ناک کرده بود و آب دهانت داشت روی قند تأثیر می‌گذاشت و هنوز کام اول را از فنجان نگرفته، صدای تلفن دوباره بلند شد.

هول شدی و خواستی تلفن را برداری که دستت خورد به گلدانِ مریم و افتاد و آب ریخت روی قفسه‌ی کتاب و گلدان را برگرداندی و تلفن را برداشتی چند بار الو گفتی ولی فقط صدای باران پاسخت بود و کنجکاو شدی و هیچ نگفتی و گوش کردی و کلماتی کم‌کم شکل گرفت در گوشت؛ آرام وخفیف: باران دارد می‌آید باران! می‌فهمی؟ باران باران! نشمردی ولی آن صدای خفیف و آرام هزاربار تکرار کرده بود باران و باران و باران !


صدای بوق فهماندت که تلفن قطع شده است و آشوبی غریب از دلت شروع شد و به همه‌ی اعضایت رسید و پایت کرخ شد و نفهمیدی چگونه پله‌های دو طبقه را پیمودی و پابرهنه دویدی به خیابان ، کنار کیوسکی که حالا فقط یک گل داودی زرد تویش بود و برداشتی گل را و به اتاق برگشتی خیس خیس.


  و تا چند روز بعد هم که نشمردی چند روز شد، همانطور خیس ماندی و گوش به زنگ تلفن خیره به شاخه مریم که دیگر نبود و تا هزار تا چای خوردی و هزار بار پنجره را باز کردی و هزار بار پنجره را بستی و هزار بار به خودت خندیدی و هزار بار گریه کردی و هزار بار نخوابیدی و هزار بار از خواب پریدی و هزار جور فکر کردی و هزار بار مرور کردی آن روز را و هزار بار تلفن زنگ زد و هزار بار شعر خواست خفه‌ات کند و هزار بار در آینه به خودت خیره ماندی و هزار بار توی گوشت پیچید باران باران می‌فهمی دارد باران می‌آید و هزار بار نفهمیدی چطور دویدی توی همان خیابان به سمت کیوسک و هزار بار عابران خندیدند و هزار بار دم پله‌ها نشستی و ... صدای زنگ تلفن !


صدای زنگ تلفن بود که کتاب را پرت کرد و گوشی را برداشتی و هر کدام از کلماتی را که می‌شنیدی هزار بار تکرار می‌شد و ثبت می‌شد روی قلبت ...

 

جریان داری در سارایی دلم!

دلتنگی‌های مرا

 نه ابر می‌فهمد

نه آسمان

نه این دریای مقابل

نه بادی که می‌آید

نه تو که جریان داری در سارایی دلم!

دلم برای تو تنگ شده

شمال‌جان! شرجی‌جان! دریاجان! مه‌جان! سبزجان! ستاره‌جان! باران‌جان!::

دلم تنگ شده!

 

 

به جای شعر ساختن...!

 

به جای شعر ساختن برو شالیزار بساز!

ضرب‌المثل ژاپنی

 

ما رو زود بزرگ کردند

 

دخترک ۱۶ سالش بود و حرف‌هایش خیلی بزرگ‌تر از خودش بود.

 می‌گفت :«ما رو زود بزرگ کردند»

***

بدا به حال بچه‌های این روزها که بچه‌گی نمی‌کنند!

 

 

عکس‌های موضوعی من

 

مجموعه‌ای از عکس‌های موضوعی من را در لینک‌های زیر ببینید:

سفر به دره‌ی گردو: دور می‌شوی از شهر و مهی غریب از دورِ کوه‌ها و آن دره‌ی زیبا نزدیک می‌شود به چشمانت. خروسی بال به هم می‌زند و سلام می‌دهد. رمه‌ای در محافظت صدای سگ‌ها و زنگوله از دلت عبور می‌کند و دهی با شیروانی‌های سفالی و حلبی با خانه‌های تودرتو و کوچه‌هایی تنگ و صمیمی؛ پر از پنجره، می‌پیچد دور تنت. و پروانه‌ها‌ می‌نشینند روی دستانت. مه نزدیک می‌شود و دور می‌شود مناظر اطراف و روبه‌رو و دیگر هیچ نمی‌بینی جز خیالی دور از پرواز پرنده‌ای که نزدیک می‌شود یا دور می‌شود!؟
ارتکاب این عکس‌ها برمی‌گردد به اقامت سه روزه‌ی من در روستایی در دل کوهستان به نام «آغوزدره» که معنی نامش می‌شود دره گردو!

بقعه شیخ صفی‌الدین اردبیلی: مجموعه بسیار ارزشمند و زیبای بقعه "شیخ صفی‌الدین اردبیلی" در میدان عالی قاپو اردبیل که همه ساله پذیرای ده‌ها هزار علاقمند به آثار تاریخی از نقاط دور و نزدیک ایران و جهان است یکی از ‪ده ‬ اثر باستانی مهم ایران به شمار می‌آید.
این بنای کم‌نظیر به نام عارف ربانی شیخ صفی‌الدین اردبیلی جد شاهان صفوی است که پس از وفات او در سال ‪ ۷۳۵‬هجری قمری توسط فرزندش شیخ صدرالدین موسی ساخته و در دوران حکومت صفویه باتوجه به احترام خاص شاهان صفوی نسبت به جد خود بخش‌های دیگری به این مجموعه افزوده شد.

شب، چه دارد به چشمان تو بگوید؟! : عکس‌هایی از شب!

ماه تی‌تی : "ماه تی‌تی" ترکیب واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ماه است و تی‌تی!
ماه همان ماه است که قیافه‌اش شبیه همه‌ی معشوقه‌های جهان بوده از اول اول تا همین اواخر که دیروز و پریروز است! و "تی‌تی" در مازندران یعنی شکوفه، که گاه اسم برازنده‌ای می‌شود برای دختری که بوی مه می‌دهد و شالی‌زار و شرجی دریای شمال!
ترکیب معنایی‌اش در فارسی به عهده‌ی شما!
آن سال‌های جنگ در شب‌های نبود پدر به ایوان می‌آورد مرا مادر؛ و می‌گفت سراغ بابایت را از ماه‌تی‌تی بگیر و غمی که آوار می‌شد روی دلم و دلم و دلم!
و از آن زمان ماه شد دوست دلتنگی‌هایم... و شادی‌هایم! 
 

این اسمش ابره! : نگاه کن!اون بالا رو می‌گم...بالا...بالاتر!
دستاتو بیار بالا!...بیار بالا!...بالا...بالاتر!
این اسمش ابره!

غنچه سوار می‌رسد! : نگاه کن!اون بالا رو می‌گم...اگر شکوفه‌ها دست بهار را نگیرند، جلوه‌ای نخواهد داشت نه بهار و نه درخت و نه باد و نه این باران!
نه دستی به اشاره حیرت بلند می‌شود، نه لبی به شکرخند گشوده! نه چشمی به بالا اوج می‌گیرد ، نه دلی به رویا!
همه‌ی این گل‌ها برای انتظار هزار ساله باران که می‌دانم می‌آید!

ما به کلاغ‌ها بدهکاریم: هر کار کنیم مادربزرگ نخواهد گذاشت برسد به خانه‌ی محقرش روی آن چنار پیر دور یا نزدیک؛ کلاغ بیچاره‌ای همه‌ی قصه‌های کودکی و بزرگی! و هی یادمان می‌رود غربت همه‌ی غروب‌ها را مدیون کلاغ‌هایی هستیم که قیر و قارشان گاه کلافه‌مان می‌کند. ما به کلاغ‌ها بدهکاریم!

من بی‌خود!

 

من

بی‌خود

و

تو

بی‌خود

ما

را

که

برد

خانه؟

 

نمی‌فهمند که!

 

 

می‌گن می‌فمهند

 نمی‌فهمند که!