تبر خدمتتان است آقا!
یک مقداری ریشه زیر پاهایم احساس می کنم، دکتر گفته اگر بزنمشان راحت تر نفس میکشم
و دیگر برای شنیدن صداها نیازی به تیز کردن گوش هایم ندارم
در می پیچدم دست های زنی
چادر!
چشم های دلم را که باز کردم گرد وخاک رفت تویش
و الان چند ماه ونیم و خورده ای است شب که میشود
کلیه سمت چپم یادش میرود که باید بخوابم و هی ادای سنگ در میآورد
که درد میکند منتهی الیه سمت پاهای دلم
که دستش به راه نمیرود که بخارد گلویش را
که تشنگی
فشارش راهی میآورد به نفسش
دستت رابه من بده
چشم هایت را من اگر بوسه نزده بودم
آبی!
بیا تو هم مشتت را که گره کردهای،
چشم هایم آماده پذیرایی کبود است!
آن واکمن را هم بیاور ضبط صوتی تصویر را داشته باشد
که اگر گاهی خدای نکرده دلت گرفت
بروی سراغ تنهایی امامزاده قاسم و گریه کنی برای خودت
که هی می ترسی از روی دستهایش هم شرمنده شوی
چه برسد به این که باران نیامده کبوترها را پرواز دهی
که ملق بزنند
و بابایت دربیاید از اتاق
و ویلچیرش خوشحال شود که باد می خورد به چرخهایش
خنجرت را که پیش امتحان کرده ای
آوخ رگهایم نفس نمی کشند دیگر
پرّه های بینی!
تصویرهای قدیمی گلهای یخ را بگذار توی آلبوم خانوادگی
و جای پدر و مادرت معرفی کن دیگر،
این روز ها کمتر کسی به این نکات توجه می کند
که حالا داروین راست می گوید یا نظریه پردازان بوزینهی دیگر،
خرت و پرت هایت را هم جمع کن کم نیاوریم
وقتی شب شد و چراغ نداشتیم
و پایمان به چیزی گیر کرد بتوانیم سردمان نشود
و حواسمان به گلدان ها باشد
هیچ نشانه ای از جاده نیست
دورتر از این نمی شد بایستی که تصویرت را هی گم نکنم
گنگ!
دماغت را بکش بالا!
آخیش!
لبریز شده حجم اتاق از دودی که قلیان چاق کرده برای ریه هایم!
و حالا دیگر هر مسافری که برسد به این قهوه خانه
من خودم سیگارش را تعارف می کنم
غمگین نباش!
بوسیدن جرمی بود سنگین تر از زندگی ای که داشت
صدای نفس نفس!
سر بالایی که بروی همین میشود که نفست بگیرد
و هی بالا بیاوری دستها را به کمرت!
شوخی نکن
حوصلهی این همه دروغلبخندهای مردم را ندارم
بیا این توت فرنگیها را که باغمان زاییده در یک گوشه خلوت گلخانه،
با هم بزنیم به دیوار
تا از این یک رنگی در بیاید دستهایمان.
شب شده است
شروع شده است
شروع شده ام
شروع نمی شوی؟!
***
گاهی اوقات مرض ِ تکرار میگیرد آدم را، اصلن تاریخ هی نمیدانم چرا تکرار می شود و این مثلن شعر!
عکس: صحنهای از فیلم آبهای سیاه
عبایت را
بر سر این جادههای مضطرب
بکش
تا تانکها
در لانههاشان
آرام بگیرند
ولبنان
شیر بنوشد؛ آسوده
از پستان مادر صلح!
***
مادام که چشمان تو باز است
سرو کوهی
میوهمیدهد؛
سیب می آورد
این را گنجشکهای بیروت
سوگند میخورند!
***
عبای پرسیبات را بتکان!
کودکان پنج رنگ
تشنهی سیباند
سیب ِ سبز ِ روشن
روشنتر!
***
تعبیر شو
درخت ِ خجستهی زیتون؛
شب تاریکی است!
شعر از خودم، عکس از سایت امام صدر
1
عیناک .. آخر مرکبین یسافران
فهل هنالک من مکان ؟
إنی تعبت من التسکع فی محطات الجنون
وما وصلت إلى مکان ..
عیناک آخر فرصتین متاحتین
لمن یفکر بالهروب ..
وأنا .. أفکر بالهروب ..
عیناک آخر ما تبقى من عصافیر الجنوب
عیناک آخر ما تبقى من نجوم الصیف ،
آخر ما تبقى من حشیش البحر ،
آخر ما تبقى من حقول التبغ ،
آخر ما تبقى من دموع الأقحوان
عیناک آخر زفة شعبیة تجری
وآخر مهرجان ..
2
عیناک .. آخر ما تبقى من تراث العشق ،
آخر ما تبقى من مکاتیب الغرام
ویداک .. آخر دفترین من الحریر ..
علیهما ..
سجلت أحلى ما لدی من الکلام
العشق یکوینی ،کلوح التوتیاء ،
ولا أذوب ..
والشعر یطعننی بخنجره ..
وأرفض أن أتوب ..
إنى أحبک ..
یا التی اختزنت بعینیها بحیرات الجنوب
ظلی معی ..
حتى یظل البحر محتفظاً بزرقته
ویبقى الخوخ محتفظاً بنکهته ،
ویبقى وجه فاطمة
یحلق کالحمامة تحت أضواء الغروب
ظلی معی .. فلربما یأتی الحسین
وفی عباءته الحمائم ،والمباخر ،والطیوب
ووراءه تمشی المآذن ،والربى
وجمیع ثوار الجنوب ..
3
عیناک أخر ساحلین من البنفسج
والعواصف مزقتنی
فکرت أن الشعر ینقذنی ..
ولکن القصائد أغرقتنی ..
فکرت أن الحب یمکن أن یلملمنی
ولکن النساء تقاسمتنی ..
أ حبیبتی :
أعجوبة أن ألتقی امرأة بهذا اللیل ،
ترضى أن ترافقنی ..
وتغسلنی بأمطار الحنان
أعجوبة أن یکتب الشعراء فی هذا الزمان .
أعجوبة أن القصیدة لا تزال
تمر من بین الحرائق والدخان
تنط من فوق الحواجز ،والمخافر ،والهزائم ،
کالحصان
أعجوبة .. أن الکتابة لا تزال ..
برغم شمشمة الکلاب ..
ورغم أقبیة المباحث ،
مصدراً للعنفوان ...
4
الماء فی عینیک زیتی ..
رمادی ..
نبیذی ..
وأشرعتی دموع
وأنا على سطح السفینة ،
مثل عصفور یتیم
لا یفکر بالرجوع ..
بیروت أرملة العروبة
والحواجز ،
والطوائف،
والجریمة ،والجنون ..
بیروت تذبح فی سریر زفافها
والناس حول سریرها متفرجون
بیروت ..
تنزف کالدجاجة فی الطریق ،
فأین فر العاشقون ؟
بیروت تبحث عن حقیقتها ،
وتبحث عن قبیلتها ..
وتبحث عن أقاربها ..
ولکن الجمیع منافقون ..
5
عیناک .. آخر ما تبقى من شتول النخل
فی وطنی الحزین
وهواک أجمل ثورة بیضاء ..
تعلن من ملایین السنین
کونی معی امرأة ..
یغطی وجهها وجه الصباح
کونی معی شعراً
یسافر دائماً عکس الریاح ..
کونی معی غجریة ،بدویة . وحشیة
کونی معی جنیة
لا یبلغ العشاق ذروة عشقهم
إلا إذا التحقوا بصف الغاضبین ..
أ حبیبتی :
إنی لأعلن أن ما فی الأرض من عنب وتین
حق لکل المعدمین
وبأن کل الشعر .. کل النثر ..
کل الکحل فی العینین ..
کل اللؤلؤ المخبوء فی النهدین ..
کل العشب ،کل الیاسمین
حق لکل الحالمین
کونی معی ..
ولسوف أعلن أن شمس الله ،
تشبه فی استدارتها رغیف الجائعین
ولسوف أعلن دونما حرج
بأن الشعر أقوى من جمیع الحاکمین ...
بیروت 21/10/1984
****
حیفم آمد از این قصیدهی نزار قبانی، عربی است از بابیلون برای ترجمه استفاده کنید تا شاید روزگاری خودم ترجمهاش کردم...