خدا رحم کرد
که باستانشناسان
نفهمیدند
و شرکتهای گردشگری
بیخبر ماندند
و گرنه چه چیزی
بهتر از چشمهای تو
برای کاوش
برای جذب آن همه توریست
به نجابت ایرانشهر
*
آن وقت صندوق ذخیره ارزی
چه روزگار خوشی داشت
و آن همه اندوه
راه دل مرا پیدا میکرد
شبان
و
روزان
و
روزان
و
شبان
-----
روز عاشورا
محرم الحرم الحرام 1433
15 آذر 1390
-----
پوستر از سیدمحسن حسینی
تو
مضمون ِ پیچیدهی همه نامههای در راهی
و در عمق بیخوابی این عالم
جریان داری
تو
در ناپیدایی ِ زمزمه شبانهی هدهد
در پوشیدهترین زوایای جنگلی تاریک
زیر ِ نور ِ ماه
به خواب ِ مردمان ِ غمگین ِ دنیا
رؤیا می پاشی
تو
تو افسار همهی خوابهای خوب را
به دست گرفتهای
و همه را
به چشمهای خودت دعوت میکنی
تو
لیلای ِ همهی رؤیاهایی
#عباس_حسین_نژاد
عصر ِ دوشنبه 7 آذرماه 1390
-----------------------
عکس: خودم
این
از کمسعادتی شعر است
که عمق عشق مرا به تو
درک نمی کند
و از کمسعادتی باران است
که مرا بی تو
خیس میکند
در این لحظه از عصر
و از کمسعادتی چشمهای من است
که روز باز میشود
بی تو
و شب سیاهی میرود
بی تو
***
هی دیر میکنی
و هی نمیرسی
که خواب آشفته جهان را
تعبیر کنی به خیر!
مادر نشدی آخر برایم
و این همه گریه
نه آغوش عاشقانهای به خود دید
نه چاه ِ خاموشی
***
من را
شمعدانیای بدان
در گلدانی کوچک
که بیشتر از آب و آفتاب
به تو نیاز دارد
---
شهریور 1390
من را تکه تکه کن
به تکه های مساوی و غیرمساوی
مرا خیار فرض کن
گوجه فرض کن
کلم
کاهو
حتا مرا هویج فرض کن
بگذار با خیالی آسوده
برای تو
سالادی باشم از عشق
.
شاعری هستم
با یک دندان افتاده
و موافق با هر گونه جریان ادبی
که با من اتفاق داشته باشد
در بحث آمدنت
که حتا شعر
و حتا شعر
آرامم نمی کند...!
.
.
وقتی نیست
بانویی است بلندبالا
با چشمانی درشت
روشن و قهوه ای
*
وقتی دور است
هم اوست
سبب باریدن باران ها
در تمام ِ
کوچه های ِ
غمگین ِ شهر
**
وقتی هست
وقتی نزدیک هست
چونان پروانه است زیبا
در مشتم!
پ.ن:
If I were a minstrel I'd sing you six love songs
To tell the whole world of the love that we share
If I were a merchant I'd bring you six diamonds
With six blood red roses for my love to wear
But I am a simple man, a poor common farmer
So take my six ribbons to tie back your hair
Yellow and brown, blue as the sky
Red as my blood, green as your eyes
تو واژه نیستی
که با چیزی جایگزین ات کنم
حتا شعر هم نیستی
که با احساسات من بیامیزی
تو واژه نیستی حتا شعر!
*
کلمات بی عرضه اند
کلمات من بی عرضه اند
عاری از درک اینکه من
چقدر به تو نیاز دارم
فاقد هر گونه تشخیص ِ ممکن
که عاشقی
آنها را پشت هم چیده
تا جلوی گریه اش را بگیرد
یا لااقل بغض اش نترکد
*
کلماتی که با من اند
خونی ندارند دیگر
این کلمات
شمعی در بادند
در هنگامی که صبح نزدیک است
دستان تب زده ام را حس می کنی توی دستت؟
یکهو یک گودال
-عمیق تر از میدان منیریه-
پیدا شده توی قلبم انگاری؛
عمیق
بی ته!
آوخ صدای شکستن شیشه روز
در ابتدای شب
نه زوزه گرگی را صدا می آید
نه تو در تویی حضور اشباح سرگردان
توی سرم
دل تنگم
به عمق همین فاصله نمی دانم کی ای!
به دهشتباری صدای ترمز کامیونی
که بار سنگ دارد
و آژیر فروریزنده ماشین های آتش نشانی
سنگ روی سنگ
توی دلم بند نمی شود
و باد با سرعت تبری دمان
به ریشه های من می کوبد
به روزگاران رفته و نیامده من می وزد
شعر تازه ای که مرده است
با گریه
از کنار من رد شد...
.....................
برای ارمیا-ی هفتصد و بیست و نه-؛ که نام هیچ گلی نیست و نام پیامیری است!
گیسوبلند، آینه، عصیان سرمه وَ
چشمانِ در شهودِ درخشان سرمه وَ
سوداگری ز ایل زمینخوردگان عشق
مردی که خیس بارش باران سرمه وَ
مردی شبیه رستم و خوانی شبیه چشم
با بازوان زخمی پیکان سرمه وَ
پاهای ناتوانِ جدامانده از مسیر
دستان مات، مات بهاران سرمه و َ
انگار بوی خون عجیبی به کوچههاست
گیسوبلند، آینه، عصیان سرمه وَ...
* سیب تلخ: سیبی است که وحشی است ظاهراً و عموماً به نسبت بقیه سیبها ریز است و تلخ کمی متمایل به ترشی! با نمک که بخورید دنیا را بهتان دادهاند انگاری!
عکسها از من است و خیلی پیشترها در هفتسنگ ِ عزیز منتشر شده بودند!
درخت پس از آن همه تنهایی تکیه داده بود به زنی خسته. خسته و منتظر مثل خودش!
منتظر سالهایی که گذشتهبودند و راهی که دیگر از آن کسی به دلش نزدیک نمیشد...
درخت اما خشکیده بود و زن هنوز امیدوارانه منتظر بود به خاصیت همیشگی آدمی!
حالا برای نوشتن روز دهم نه کلمهای یاری میکند نه دلی!
حسین(علیهالسلام) ِ شهید!
عباس(علیهالسلام) ِ شهید!
زینب(علیهاالسلام) ِ اسیر!
کاروان سوخته...
در قرآنش فرموده: واتممناها بعشر...
عاشورا...
روضه دهم:
کربلا/ گنبد حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام)/ عکس: خودم
برادری هم برای خودش عالمی دارد!
برادر بخواهی مثال بزنی عباس(علیهالسلام)!
یعنی تمام کرد ماجرا را در قبال حسین(علیهالسلام)!
میگفت: در برآوردن حوائج، حضرت عباس به سبب نداشتن مقام امامت برخی معذوریتها را ندارد و به اصطلاح دستش بازتر است... (دریابیم!)
روضه نهم:
قالَ اَبوُالْحَسَنِ الرِّضا علیه السلام فی حَدیثٍ لِلرَّیّانِ بْنِ شَبیبٍ : یَاابْنَ شَبیبٍ اِنْ کُنْتَ باکیاً لِشَیٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلیٍ بْن ابی طالبٍ عَلَیهُما السَّلام فَاِنَّهُ ذُبِحَ کُما یُذْبَحُ الْکَبْشُ وَ قُتِلَ مَعَهُ مِنْ اَهْلِ بَیِتِهِ ثَمانیةِ عَشَرَ رَجُلاً ما لَهُم فِی الْاَرضِ شَبیهونَ وَ لَقَدْ بَکَتِ السّماواتُ السَّبْعُ وَ الْاَرْضونَ لِقَتْلِهِ وَ لَقَدْ نَزّلَ اِلَی الْاَرْضِ مِنَ الْمَلائِکةِ اَرْبَعَةُ اَلافٍ لِنَصْرِهِ فَلَمْ یُوْذَنْ لَهُمْ فَهُمْ عند قَبْرِهِ شُعْثٌ غُبْرٌ الی اَنْ یَقومَ الْقائِمُ فَیَکونونَ مِنْ اَنْصارِهِ وَ شِعارُهُمْ « یا لَثاراتِ الْحُسَیْنِ . »
امام رضا علیه السلام در ضمن حدیث به ریان بن شبیب فرمود : « ای پسر شبیب ! اگر برای چیزی گریان شدی بر حسین بن علی بن ابی طالب علیهما السلام اشک ببار زیرا سر از پیکرش جدا ساختند و هجده مرد از خانواده او که در زمین بی مانند بودند همراه او کشته شدند و براستی که آسمانهای هفتگانه و زمینها در قتل او گریستند . چهار هزار فرشته برای یاری او بر زمین فرود آمدند اما اجازه نیافتند . و ایشان آشفته و غبار آلود تا قیام قائم علیه السلام نزد قبر او هستند [ و پس از ظهور ] از یاران او هستند و شعارشان خونخواهی حسین علیه السلام است . »
جوانی که ۱۹ تا ۲۵ سال(با توجه به روایات و تواریخ موجود) از عمرش را در خانه حسین سپری کرده چگونه جوانی می تواند باشد؟
گفتن از جوانی چون علی اکبر که در خانه سید جوانان اهل بهشت رشد کرده چقدر سخت و شیرین است!
چرا در باب حضرتش منابع موجود این قدر کم است؟
چرا برای الگو دادن به جوانان باید حرفهای آسمانی ِ سخت ِ دیرفهم ِ غیرقابل تصور و عینیت نبخشیده زد در تعریف از مثلاً علی اکبر ِ حسین(ع)؟
تا کی تکرار حرفهای دیگران بیتحقیق و بی تبیین و بی به روز کردن؟
روضه هشتم:
نامش را گذاشتهاند اباعبدالله!
میدانی چرا؟
عبدالله کدام فرزند حسین است که کنیه، حضرتش را اباعبدالله است و این همه مشهور!
عبدالله نام همین فرزند شش ماهه است که بیشتر او را علی اصغر میخوانند...
در شهر کربلا برای یافتن مقام علی اصغر باید دنبال مقام عبدالله رضیع باشید...
می گفت دست کم نگیرید این شش ماهه باب الحوائج را!
در قرآن آمده که عیسی در مهد می فرماید:
وَیُکَلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ وَکَهْلًا وَمِنَ الصَّالِحِینَ و با خلق در گهواره سخن گوید بدان گونه که در سنین بزرگی، و او از جمله نیکویان جهان است. ﴿آل عمران: ٤٦﴾
مریم به اشاره حواله به طفل کرد، آنها گفتند: ما چگونه با طفل گهواره ای سخن گوییم؟
فَأَشَارَتْ إِلَیْهِ ۖ قَالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَن کَانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا ﴿٢٩﴾ آن طفل (به امر خدا به زبان آمد و) گفت: همانا من بنده خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود. قَالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتَانِیَ الْکِتَابَ وَجَعَلَنِی نَبِیًّا ﴿٣٠﴾ و مرا هر کجا که باشم مایه برکت (و رحمت) گردانید، و تا زنده ام به عبادت نماز و زکات سفارش کرد. وَجَعَلَنِی مُبَارَکًا أَیْنَ مَا کُنتُ وَأَوْصَانِی بِالصَّلَاةِ وَالزَّکَاةِ مَا دُمْتُ حَیًّا ﴿٣١﴾-مریم
علی اصغر آیا اینگونه نبود؟ و نیست؟ فتأمل!
روضه هفتم:
کدام سو ایستاده ایم
پشت حسین یا روبهروی حسین؟
روضه ششم:
پیامبر اکرم (ص) فرمود: « فَطوُبی لِمَنْ کانَ مِنْ اَوْلیاءِ الْحُسَیْنِ وَ شیعَتِهِ هُمْ وَ اللهِ الْفائِزوُنَ یَوْمَ الْقِیامَةِ » .
« سعادتمندی آنان که از دوستان و پیروان حسین (ع) هستند. بخدا سوگند ایشان در قیامت پیروز و نیکبخت هستند ».
1- النور / 52
2- بحارالانوار ، 44/ 225
حرم امام حسین(ع) / عکس خودم
شهادت البته آبرو می خرد برای آدمی
آستان رفیعی است که هر کسی نصیبش نمی شود و بها می خواهد
حسین ولی آبروی شهادت شد و این نه شعار است که حقیقتی است که انکار نمی شود..
ببین خاک چه آبرویی پیدا کرده به عنوان مثال، که به رغم حرمت خوردن از نظر علما، همان علما فتوا می دهند خاک تربت حسین(ع) را در کام کودک تازه به دنیا آمده بریزند و تبرک کنند روح و جانش را...
روضه پنجم:
قال الصادق علیه السلام « اِنَّ الْبُکاءَ وَ الْجَزَعَ مَکْروهٌ لِلْعَبْدِ فی کُلّ ما جَزَعَ ما خَلَاالْبُکاءَ عَلَی الْحُسینِ بْنِ عَلیٍّ علیهما السلام فَاِنّهُ فیهِ مَاْجورٌ . »
امام صادق علیه فرمود : « هرگونه گریه و بی تابی برای بنده در هرجا که بی تابی کند مکروه و ناپسند است مگر گریه بر حسین بن علی علیه السلام که پاداش و ثواب دارد .»
گنبد حرم حضرت عباس(ع)/ عکس: خودم
مغازه دار اطراف حرم می گفت: مردم اینجا با پای علیل می روند داخل حرم و سالم بر می گردند، بی چشم وارد حرم عباس(ع) می شوند و با چشم بر می گردند، بدجوری اعتقاد دارند و جوابش را در جا می گیرند...
دل ما را می بینی آقا؟ سنگ و سنگین و خاموش! هی بردیمش به روضه ها و هی به عزای تو روی سینه مان کوبیدیم که دل را بیدار کنیم ولی نشد که نشد
می دانم آقاجان! اعتقاد ما کم است ضعیف است کم سو است...
چه کنیم که بضاعت ما همین است و تلخی ِ این بیچارگی به زبانمان هم سرایت کرده و هی دوست داریم حسین و عباس بگوییم تا کام مان شیرین شود...
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین! إکشف کربی بحق اخیک الحسین
روضه چهارم:
امیرالمؤمنین (ع) این آیه را تلاوت می فرمود: « فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْاَرْضُ وَ ما کانوُا مُنْظَرینَ » که درهمان هنگام امام حسین (ع) وارد مسجد شد، امیرالمؤمنین (ع) با توجه به او فرمود:« اَمّا اِنَّ هذَا سَیُقْتَلُ وَ یَبْکی عَلَیْهِ السّماءُ وَ الْاَرْضُ » .
حضرت علی (ع) این آیه را تلاوت می کرد «نه آسمان بر آنان گریست و نه زمین، و نه به آنها مهلتی داده شد.» درآن هنگام امام حسین (ع) وارد شد و حضرت علی (ع) فرمود: «اما این کسی است که بزودی کشته شود و آسمان و زمین بر او می گریند.»
1- الدخان /29
2- تفسیر برهان، 4/161
بینالحرمین / عکس: خودم
حسین یک کلمه چهار حرفی ساده بود کاش، تا بار این همه نشدن بر دوش ما سنگینی نمی کرد...
روضه سوم:
قالَ
الْحُسَیْنُ بْنُ عَلْیٍّ علیه السلام :
[ دََخَلْتُ عَلی رَسُولِ اللهِ علیه السلام وَ عِنْدَهُ أُبَیُّ بْنُ کَعبٍ
فَقاَل لی رَسوُلُ اللهِ (ص) : مَرْحَباً بِکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ ؟ یا زَیْنَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضَیْنَ ! اَحَدٌ غَیْرِکَ ؟! قالَ یا اُبَیُّ وَ الَّذی بَعَثَنی بِالْحَقِّ نَبیًّا اِنَّ الْحُسَیْنَ بْنِ عَلیٍّ فِی السَّماءِ اَکْبَرُ مِنْهُ فِی الْاَرْضِ وَ اِنَّهُ لَمَکْتوبٌ عَنْ یَمینِ عَرْشِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ :مّصباحُ هدیً وَ سَفینهُ النِجاةٍ وَ امامُ خیرٍ و یُمْنٍ و عِزَّ وَ فخرٍ و علمٍ وذُخْرٍ...]
امام حسین علیه السلام فرمود: « من به نزد رسول خدا (ص) رفتم در حالی که ابی بن کعب در خدمت ایشان بود. پیامبر خدا فرمود :« آفرین بر تو ای اباعبدالله ! ای زیور آسمانها و زمینها ! ابی به آن حضرت عرض کرد : چگونه کسی جز شما می تواند زیور آسمانها و زمینها باشد؟ فرمود : ای ابی سوگند به آن که مرا بحق پیامبری برانگیخت حسین بن علی در آسمان عظمت فزونتری دارد تا در زمین و درسمت راست عرش خدای عزیز و شکوهمند نوشته شده است : [ حسین ] چراغ هدایت و کشتی نجات است پیشوای نیکی و برکت و شکوه و فخر و علم و تقواست ...
عیون اخبار الرضا / 1/59- 60
می بینی منافات آرزوهای ما را با این قواعد علما؟
می گویند کربلا را وطن قرار ندهید!
عالمی از بزرگواران نیز می گفت کربلا تا ظهور حضرت حجت(عج) همین جوری است
آرامش درش نخواهد بود
کربلا در بلاست
و ما هی دلمان می خواهد کبوتر حرم بشویم؛ حرم کربلا!
روضه دوم:
امام صادق(ع) درمورد این آیه « فَنَظَرَ نَظْرَةً فِی النُّجومِ فَقالَ اِنّی سَقیمٌ » یعنی « پس ابراهیم نگاهی به ستارگان افکند و گفت : من بیمارم ».
قال: « حَسِبَ فَرِأی ما یَحِلُّ بِالْحُسَیْنِ (ع) »
فقال: « اِنّی سَقیمٌ لِما یَحِلُّ بِالْحُسَیْنِ (ع) »
فرمود: «او بر مصائبی که بر حسین (ع) فرود می آید اندیشه کرد و گفت: من از آنچه بر حسین (ع) فرود می آید بیمار گشته ام.»
1- الصافات / 88-89
2- العوالم، 17/ 98
ماه شب اول محرم / کربلای معلا / عکس: خودم
میگفت حرم علی(ع) آستان عرش خداست و حرم حسین(ع) خود عرش خداست!
دارم به بحث علما و مراجع در باب کامل بودن نماز مسافر در حرم امام حسین(ع) و کربلا میرسم...
روضه اول:
امام باقر علیه السلام فرمود: اُصیبَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ عَلیهما السلام وَ وُجِدَ بِهِ ثَلاثُمِائةٍ وَ بِضْعَةٌ وَ عِشْرُونَ طَعْنَةً بِرُمْحٍ أوْ ضَرْبَةٍ بِسَیْفٍ أوْ رَمْیَةً بِسَهْمٍ فَرُوِیَ إنَّها کانَتْ کُلُّها فی مُقَدَّمِهِ لِأنَّهُ کانَ لا یُوَلّی .
( هنگامی که آن مصائب ناگوار بر حسین علیه السلام وارد آمد بر پیکر وی سیصد و بیست و اندی ضربه نیزه و شمشیر و تیر یافت شد و روایت شده است که همگی این جراحتها از مقابل آن حضرت بوده است زیرا که حسین علیه السلام هیچ گاه [ به دشمن ] پشت نمی کرد. )
امالی صدوق / 139
هشتم مهرماه مصادف است با روز بزرگداشت مولانا جلالالدین بلخی ـ که با وجود نزاع امروزیان بر سر ایرانی و یا غیر ایرانی بودنش ـ زادگاه و منزلگاه او بلخ، که نخستینبار او را به سرچشمه تعالیم وحی پیوند داد، هنوز پابرجا است. آنچه در ادامه میآید گزارش ایکنا از منزل تاریخی مولانا در شهر بلخ است.
نمای بیرونی منزل بهاءالدین ولد در بلخ |
دمدمههای غروب است که میرسیم. شهر خاکی است، کوچهها هم. آدمها ساکت و گرم و آرام چشم به تو دارند و آنچه تو را به خانه نزدیک میکند. تو اینجا در میان این همه چشم غریبهای، ولی دلت گواهی میدهد که آشناتر از تو به این خاک جز تو کسی نیست. آسمان رفتهرفته به خون مینشیند در دیار فراموشی و کوچهها لبریز از آدمهایی است که به میهمانی خدا رهسپارند. خانه هست، ولی انگار نیست.
خانه را اگر بجویی، تابلویی رنگ و رو رفته که نوید ثبت آن را در فهرست میراثی از جنس فرهنگ در این سرزمین را میدهد، به استقبالت میآید و تو که میهمان کوچه شوی میتوانی در بزم سکوت هشتصدساله خانه، اندکی خود را میهمان کنی. خدا که هست، تو هم هستی و بزم کوچههای خاکی و کودکانی که برآن میدوند و میخندند و بازی میکنند، هر کدام به بلندایی از خانه نشستهاند و بر دیگر همبازیان خود فخر میفروشد که من بالاتر از شمایم. خانه پیش روی تو نمایان میشود؛ منزل بهاءالدینولد، پدر مولانا جلالالدین بلخی؛ خانهای که هشتصد سال پیش از این مولانای بزرگ، تمام دوران خردسالیاش را آنجا سپری کرد و احتمالاً از زیر همان گنبد ـ که امروز آوار شده بود ـ نخستین جرقههای اندیشیدن در کلام پروردگار را پدر در گوش فرزند خود زمزمه کرد.
و شاید درست در همین مکان بود که جلالالدین کودک با همسالانش بر بام خانه بازی میکرد. بالا میرفت، میخروشید، میخندید و خود را غرق در دنیای بازیهای کودکانهاش میکرد که ناگهان سایر کودکان او را در برابر چشمان خود نمییابند و نیست میانگارندش و فردای آن روز است که کودکان از زبان جلالالدین کوچک میشنوند که دیروز دستهای از فرشتگان آسمان مرا با خود بردند و تا شامگاهان با یکدیگر به بازی مشغول بودیم.
بازماندههای داخل خانه کودکیهای مولانا |
بلخ هماکنون شهری است در ولایتی به همین نام در شمال کشور افغانستان در بیست کیلومتری مزارشریف. گرچه بلخ امروز از محوطه تاریخی بلخ باستان بسیار کوچکتر است و حتی در تقسیمات کشوری نیز مرکزیت استان را بر خود نمیبیند، اما این شهرسالها است که بستر عظیمی از تاریخ ادبیات ایران از رابعه بلخی تا مولانای بلخی را در میان خود به امانت گرفته است. بلخ که روزگاری مهدعلم و کلام و جدل در علوم اسلامی به شمار میرفته، امروز نزدیک به 1500 خانوار دارد و تنها چهار مدرسه و یک بیمارستان. هشتصد سال پیش از این درست در همین کوچههای خاکزده بود که مولانای تمام فارسی زبانان زندگی شورانگیز خود را آغاز کرد. خانهای که امروز جز تلی مخروبه از آن چیزی باقی نمانده است، ولی در سکوت حاکم بر آن هنوز میتوان صدای زمزمه های بهاءالدینولد که آرام آرام چشمان پسرکش را به معارف جهان هستی میگشود را شنید. پسرکی که کلام او سالیان بعد نخستین تفسیر مکتوب از قرآن را به خود لقب میدهد و برهانهای عقلی و نقلی او در شرح معانی و مفاهیم قرآن کریم در قالب اشعارش، او و اندیشهاش را زبانزد جهانیان میکند.
خانه مولانا در بلخ که روزگاری مهد شکوه وعظ و علوم اسلامی توسط سالکانالعلما، بهاءالدین ولد در آن تعلیم داده شده، امروز تنها یک گنبد نیمهفرو ریخته است به همراه بقایای گنبدی دیگر که در سطح پایینتری از آن قرار دارد و نشان از وجود منزلی بزرگ در این دیار را میدهد. محوطه پیرامونی آن کاملاً از بین رفته است و جز علامتهایی که کارشناسان غیر بومی برای بازسازی بر در دیوار آن کشیدهاند، چیزی به چشم نمیآید.
مولانا درست در همین خانه و در 6 ربیع الاول سال 604 هجری چشم به جهان گشود. خانواده وی از خانوادههای محترم بلخ بود و گویا نسبش به خلیفه اول ابوبکر میرسد و پدرش هم از سوی مادر به قولی دخترزاده سلطان محمد خوارزمشاه است. پدر او «مولانا محمدبن حسین خطیبی» که به بهاءالدین ولد معروف و نیز سلطان العلماء مشهور است، از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی میپیوست. وی در علم عرفان و سلوک سابقهای دیرین داشت و از آن رو که میانه خوشی با قیل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی میدانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی و لذا پرچمداران کلام و جدال از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود با او بر سر نزاع نشست و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت.
به درستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ کوچید، به هر حال جای درنگ نبود و جلال الدین محمد ۱۳ سال داشت که سلطان العلماء رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته به شهر خویش باز نگردد. پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت و در طول سفر خود با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و بالاخره علاءالدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. او از همان بدو ورود به قونیه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت تا سال وفات خود در ۶۲۸ هجری قمری خاموش شد و در دیار قونیه به خاک سپرده شد. در آن زمان مولانا جلالالدین گام به بیست و پنجمین سال حیات خود مینهاد و از آن سال بود که به خواست مریدانش بساط وعظ و واعظی را گستراند تا سالهایی نه چندان بعید پس از آن شور و شوریدگی او در کشف باطن و حقیقت زندگی نام او را تا ابد بر تارک گیتی بدرخشاند.
نمای درونی منزل بهاءالدین ولد |
خانه، اما به سکوت و تنهایی امروز بلخ گویا راضی است. از بودن و سرودن هزار باره داستان تولد جلالالدین، از نغمههای پدر در گوش فرزندش برای یادگیری معارف الهی و تأملات کودکی که از همان ابتدای حضورش در این خانه خلوت، جهان را با صدایی دیگر سرود.
گزارش از حمید نورشمسی ـ خبرنگار اعزامی خبرگزاری قرآنی ایران (ایکنا) به افغانستان
کسانی هستند که بی آسمان زیستن نمی توانند
اینان پرندگان اند
کسانی هستند که بی آب زیستن نمی توانند
اینان ماهیان اند
آلیک یاکوبویچ: شاعر و عکاس معاصر روس
ترجمه: دکتر زهرا محمدی
عکس: بهروز سنگانی
انگورها را بسته به ظرفیت توزیع کرده اند بین آدم ها و غیر آدم ها!
کسی چون رسول خاتم صلی الله علیه و آله گنجایشی بی کران داشت و هر چه مستی برایش تدارک می دیدند باز جامی دیگر طلب می کرد که ما عبدناک حق عبادتک و ما عرفناک حق معرفتک!آمده ام پای درخت انگوری بالا بلند تا شاید آنها که بالایند چیزی از دست شان در برود و سهمی به بی چیزی ام برسد ...
مستی که به این آسانی ها نیست... ظرفیتش هم ...
پ.ن:
نقاشی از سید امین نبی پور
بروم برای خودم درخت بشوم
دریا بشوم
توکا بشوم لای بوته های خاردار تمشک
و بوی شالی توی مغز ِ پیرمرد ِ برزیگر
شکوفه آلو بشوم
و تاب بخورم روی سرسره باد
تا فرودگاه ِ رودخانه ای آرام
بشوم گراز ِ نیمه شبان
عاشق تخمه های آفتابگران
و صدای تفنگ ِ ساچمه ای میرشکاران
پلنگ بشوم درلالایی محزون ِ مادربزرگان
در کوچه ها1
لَلِـه وایی بشوم2
وابسته به نفس چوپانی عاشق که کیجا کرچال3 می نوازد
کلاه پوستی روی سر کلبعلی ِ خیس از زحمتی که می کشد
...
بروم
بروم برای خودم شمال بشوم...
پ.ن:
1- یک لالایی کهن تبرستانی است که مادربزرگ می خواند:
لالا لالا گل ِ لاله
پلنگ در کوچه می ناله
2- للـه وا: نی ِ مازندرانی است که سوز ِ غریبی دارد...
3-کیجا کِرچال: به معنی دختر جاجیم باف است
کیجا کرچال» یا کرچال، ملودی در وصف دخترانی است که پای دستگاه کرچال(دار جاجیم و گلیم بافی) نشسته اند.
کیجاکرچال در
گوشه های شوشتری و بیداد همایون با ریتم «چهارچهارم» نواخته می شود.
-----------------
درنگی کوتاه در موسیقی آواز فولکلوریک مازندران>>
عکس های بالا همه از شمال است و از من است!
فلسطین شدهام
غزه ام درد می کند
**
الهی سوسمار تو را بخورد عرب عزیزدر سکوت ِ سردی
که به ساحل دریای مدیترانه میوزد
*نسخه تراژدی «شرکت هیولاها» را
شیمون پرز در غزه میسازد
و بر پرده ای به وسعت چشم های جهانبفرمایید چیپس!
بفرمایید پفک!
۱
هواشناسان جهان
طفره می روند این روزها
از انعکاس ِ تلخی ِ
نیامدن هزارساله
باد و باران
۲
هواشناس ِ شاعر
به هم ریخته است
اوضاع جهان را
از این همه اخبار ِ باران ِ در راه
از این همه خرج عاطفه
برای ملاقه های بادسنج
بهانه»»»
بشکن!
هی با توام!
بشکن!
توی سرم هزار تا جوجه ویج ویج می کنند
می خواهند بزنند بیرون
مغزی دیگر برای خوردنشان نمانده
بیا بشکن...
برای دوستی نوشتم:
می دانی چیست؟
این پلک ها که به هم می خورند
استوارترین بخش وجودی آدمی را
مواجه می کند
با زلزله ای 10 ریشتری!
و این یعنی
کسی نمی تواند
از آن همه ویرانی ِ دوست داشتنی
جلوگیری کند
و این یعنی
بگذار بعد از زلزله حتا
باران بیاید
که هیچ چیز ِ این خانه ِ ویران
قابل بازیابی نباشد!
و به ذهن هیچ کسی حتا،
خطور نکند که
حالا درست می شود...
...
دوباره آسمان تپید
برای مادران ِ کارگر پرور ِ لرستان
و آب تکان نخورد
در دل مهندسانی که در زندان
شربت ِ خنک می خورند...
پ.ن:
قرار نیست که حتمن لر باشی تا بفهمی چه می گویند مادران ِ بی پسر آوار دیده!
گریه کردن آداب و ترتیب ندارد که!
همه مادرهای جهان یک جور آتش می گیرد دلشان،
خدا رحم کند به دامن ِ کسانی که به زودی شعله های آن در می گیردشان!
---
سهم عزایتان را از این لینک بردارید و فاتحه ای شاید!
دو تا یا کریم ِ گرسنه
آمده اند لب ِ پنجره
یا هو می زنند
کمی از مهربانی ِ پرده ها
که می رود به سوی شان
یکهو می پرند
تا بیایی به خودت بجنبی
دست ِ کریمانه ی همسایه
سیرشان کرده...
برای مهتابی ترین>
تمام شب را
درچشم های تو
سپری کردم
تمام شب را
و اینک
مژگانم در تبی عمیق
می سوزند
تبی که تمام نخواهد شد
-لااقل در حوالی این صبح تلخ-
*
روگردانی از ستاره های نیمه شبان اردی بهشت
و آسمانی که مردد است
میان ریزش آرام باران در انتهای شب
و درخشش ماهی کم جان
در افق بام های سفالی
*
تداوم تنهایی
تقدیر شب بوهاست
و بهارنارنج ها
وقتی در ناگهان ِ شبی
باد می آید
سکوت می وزد
و باغچه
به امان ِ هیچ کس
رها شده است...
---
عصر ِ 25 اردی بهشت 87
گرگان ِ تنهایی
دلدادگی ِ مرا پایانی نیست
جایی که دلتنگیهایم را نهایتی نه
درخت ِ استوار ِ پر میوهی ِ زخمی!
ما هی از تو میوه چیدیم و
میچینیم
شادمان با دوستهایمان حتا قسمت کردیم و
میکنیم
اما دریغ از دستی که آبی چیزی...
*
درخت ِ امن ِ برادری!
دوست داشتنات با من چه میکند
در این هوای ابری ِ بیباران
و این جاده ِ بیتابلو
*
قلب ِ سفیدت را
هر روز به پرندگان تعارف میکنی
- به حتا لاشخورها نیز-
*
کولهپشتیام را
میاندازم
به این راه ِ تاریک
ادامه میدهم
...
پیدایت میکنم؟
پ.ن:
برای پسماندههای یک بغل نامه>>
شبیه جادهای
که ممتد بشود به مه
بالایی و نفسگیر
شبیه صاعقهای
که یکهو میآید و میرود...
دلهره میآوری
مهیب و شیرین!
شبیه دستی که گرفته شده زیر شیر
تا کودکی تشنه را بنوشاند
زیبایی
*
لختی صبر کن
گوشماهیهایت را جا گذاشتهای
و من را
با این همه تنهایی ِ مدام
و این همه صدای ِ در
که معلوم نیست دوباره کی بلند شود...
پ.ن:
یادم باشد بتوانم بکشم عکس کسی را که دور است و نزدیک نمیشود و قاب کنم...
کسی
کس ِ غریبی
پلههای آستان تو را
-آرام و بیشتاب-
تلاوت میکند
سنگ تو را هنوز
به سینه میزنم
این سینه زخمی!
کسی
شعر تو را
بر جداره داخلی پوستم
مینویسد
با انگشتانی مذاب از تب
و جریانی بیتاب از موج
فریاد
*
دماوند شدهام
درونم از تب هزار ساله میسوزد...
پیشنوشت:
این داستان ِ نقره بانو از حامد شیخپور است که در مواجههای جالب با سوره انسان و کشف ِ زیبایی که کرده نوشته و در جشنواره تسنیم هم برگزیدهشدهاست؛ حیفم آمد نخوانیدش!
سه قرص نان، اثر: محمد صمدی از تهران
«مرجان! دختر قشنگم! بیا سحریات را بخور. نزدیک اذان است. خودت خواسته بودی برای سحری بیدارت کنم.» مامان بود که صدایم میزد. «بیدار شدم مامان. الآن وضو میگیرم و میآیم.»
مامان دو ماه است که روزه میگیرد و در این مدت، هر روز با من حفظ قرآن هم تمرین میکند.
همین هفته پیش بود که بابا به مامان میگفت: «مروارید! خیلی ضعیف شدیها.. کاری نکن که خدایناکرده نتوانی روزه ماه رمضان را بگیری...» اما مامان میگوید از مادرش شنیده که روزه رجب و شعبان، کم از روزه ماه رمضان ندارد. آخر، هر وقت بحث نماز و روزه و قرآن در خانه ما به میان میآید مامان فوری میگوید: «مادرم اینطور میگفت.. مادر آنطور عمل میکرد..» خدا بیامرزد مادربزرگ را. پنجساله بودم که فوت کرد. خیلی دوستش داشتم؛ یعنی همه دوستش داشتند؛ بزرگ و کوچک؛ در و همسایه؛ دوست و آشنا؛ از بس که مهربان و نورانی بود. حافظ قرآن هم بود. اما حالا که یازده سال دارم و به قول مامان برای خودم خانمی شدهام هنوز هم نمیدانم چرا خیلیها هم مادربزرگ را دوست که نداشتند هیچ، هنوز هم وقتی نام «سیمین» به گوششان برسد، بد و بیراه میگویند و حتی لعنت میفرستند. بعضیوقتها که با مامان تا مسجد میروم سه تا خانم بیادب که - مامان میگوید - شوهرهای هر سه نفرشان در دفتر وزیر کار میکنند تا چشمشان به ما میافتد میگویند: «باز هم سر و کله دختر سیمین پیدا شد! لابد آمده مثل ننهاش که هیچ چیز جز قرآن خواندن بلد نبود، قرآن بخواند و برای عوام استخاره بگیرد. خیال میکند نمیدانیم برای سرکیسهکردن مردم بیچاره به مسجد میآید. تازه، خودش کم است همیشه دخترکش را هم یدک میکشد تا او را هم مثل خودش و ننه گمراهش، بدبخت و سیهروز کند... اما مامان هیچوقت جوابشان را نمیدهد؛ فقط قرمز میشود و بغض میکند و به جای خداحافظی میگوید: به خدا میسپارمتان...
«مرجان! عزیزم! پس کجا ماندی؟ بیا سحریات را بخور! دیر شد! نزدیک اذان است...»
مامان بود که صدایم میزد. پاک فراموش کردم بروم سحریام را بخورم. آمده بودم وضو بگیرم اما خنکی سحر و عکس پر پیچ و خم هلال ماه که در آب مواج حوض افتاده، آنقدر خاطرهانگیز است که سحریخوردن را از یادم برد. یادش به خیر. مادربزرگ، عصرها کنار همین حوض مینشست؛ با یک دست که دستبند نقرهای داشت تسبیح میگرداند و دست دیگرش را مثل کاسه از آب حوض، پر میکرد و به من میپاشید. من خیس میشدم. جیغ میکشیدم و نفسنفس میزدم و میخندیدم و میگفتم: «نریز مامانبزرگ! خیس شدم!» و مادربزرگ هم هر دفعه میگفت: «وجعلنا من الماء کل شیء حی...»
***
سفره پهن بود و شیر و خرما و کاسه آش، در انتظار من. مامان و بابا سحریشان را خورده بودند. مامان قرآن میخواند و بابا، نماز شب. از مامان پرسیدم: «مامان! اسم این سوره که میخوانی چیست؟» و مامان جواب داد: «سوره انسان، دخترم.»
نمیدانم چرا مامان بعضیوقتها وسط قرآنخواندن هم سجده میکند. یادم باشد توی راه مسجد ازش بپرسم.
سر سفره که نشستم مامان لبخندی زد و گفت: «مرجانم! زود سحریات را بخور و آماده شو تا برای نماز صبح به مسجد برویم.»
جرعه آخر شیر را که سرکشیدم صدای اذان بلند شد. من هم دوست دارم مثل مامان رجب و شعبان را روزه بگیرم و زودتر بیدار شوم قرآن و نماز شب بخوانم؛ اما مامان در این دو ماه فقط اجازه داد چند روز را روزه بگیرم. میگوید: «با اینکه برای خودت خانمی شدهای اما اگر زود بیدار بشی شاید خسته بشوی و توی مسجد، وسط نماز صبح خوابت بگیرد. ان شاءالله از سالهای دیگر زودتر بیدار شو تا از سحرها استفاده کنی.»
آن سه خانم بیادب که همیشه با هم هستند و لباسهای خیلی شیک هم میپوشند و چند خانم دیگر که آشنای ما بودند، زودتر از ما به مسجد آمده بودند. سکینه خانم که یکی از هم محلهای خوب و مهربان ماست در صف دوم نشسته بود. دو روز بود که به مسجد نمیآمد. سلام کردیم و کنارش نشستیم. قیافهاش غمگین بود. مامان پرسید: «چیزی شده سکینه خانم؟ ناراحت به نظر میرسی.»
«نه؛ چیز خاصی نیست. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، عبدالله مریض شده. دو روز است در تب میسوزد. تبش خیلی شدید است. هر چه پاشویهاش میکنم تبش پایین نمیآید. راستش پول طبیب هم که ندارم بدهم. نمیدانم چه کار کنم.»
«چرا زودتر نگفتی خانم؟ بر گردن ما که حق همسایگی داری. خدا را شکر، من هم کمی از طبابت سر در میآورم هم یک دعایی به شما یاد میدهم که اگر بخوانی ان شاءالله به همین زودی خوب میشود.»
«راست میگویی مروارید خانم؟ قربانت بشوم. خدا خیرت بدهد. درست مثل مادرت میمانی. حالا بگو چه کار باید بکنم؟»
«لطف داری سکینه خانم. نماز را که خواندیم و تعقیبات را که به جا آوردیم بیا برویم آن گوشه بنشینیم تا برایت بگویم.»
«چشم.. خدا مادرت را رحمت کند.»
«تکبیرة الاحرام... الله اکبر...»
***
«خودت و شوهرت، سه روز به نیت سلامت عبدالله روزه میگیرید. بعد از هر نماز هم کنار بسترش مینشینی و این دعا را میخوانی: بسم الله الرحمن الرحیم؛ بسم الله النور؛ بسم الله نور النور؛ بسم الله نور علی نور... . این را از مادر خدا بیامرزم یاد گرفتم که او هم از فاطمهخانم یاد گرفته بود. مجرب است. خودم همین پارسال که مرجان تب کرده بود سه روز روزه گرفتم و این دعا را مرتب کنار بسترش خواندم؛ خوب شد. ان شاءالله تو هم فردا صبح میآیی و خبر خوش را میدهی.»
«قربانت شوم مروارید خانم! رحمت به آن شیری که خوردی. خدا پدر و مادرت را بیامرزد...»
سکینه خانم رفت از مامان پرسیدم: «مامان! یک سؤال بپرسم؟»
«بپرس دخترک قشنگم.»
«چرا این سه تا خانم شیکپوشی که همیشه آنجا مینشینند و ذکر میگویند، تا ما را میبینند اخم میکنند و به مادربزرگ اهانت میکنند. من خیلی ناراحت میشوم اما وقتی میبینم شما هیچی نمیگویید من هم جوابشان را نمیدهم.»
مامان جواب نداد. سکوت کرد. آه کشید.
«مامان! چرا وقتی به مادربزرگ بد و بیراه میگویند جوابشان را نمیدهید اما آن روز، آن آقایی که از جلوی بابا رد شد و گفت «لعنت به شما مشرکها و اربابهایتان!» بابا ناراحت شد و دعوا راه انداخت؟ چرا به ما گفتند مشرک؟ منظورشان از اربابها کی بود؟ منظورشان خانواده فاطمهخانم بود؟»
مامان بغض کرد و آرامآرام گریه کرد. بغلش کردم. بوسیدمش. اشکهایش را با کنار چادرم پاک کردم و گفتم: «مامان عزیزم! نمیخواستم ناراحتتان کنم. خودتان گفتید سؤالم را بپرسم. از دو سال پیش که با شما به مسجد میآیم همیشه میخواستم اینها را بپرسم اما...»
یکی از آن سه زن برگشت و زیر چشمی نگاهمان کرد. با صدای بلند گفت: «دختر سیمین را ببینید. دارد آبغوره میگیرد. خیال کرده با این کارها میتواند مردم بیچاره را گول بزند...»
مامان که چشمهایش قرمز شده بود لبخندی زد . گفت: «پس بنشین تا برایت تعریف کنم دخترم!»
***
آن روز پسران فاطمهخانم تب کرده بودند. مادربزرگت که خدمتکار آنها بود میگفت: «درست بیست و یکم ذیالحجه بود که تبشان خیلی شدید شد و نمیدانستیم چه کار کنیم؛ چون بچهها کوچک بودند میترسیدیم خدایناکرده از دست بروند؛ غذای خوبی هم که در خانه نبود. ناامید شده بودیم اما من همه تلاشم را میکردم که از بچهها پرستاری و تیمارداری کنم. علیآقا هم سرشان شلوغ بود اما ایشان هم به اندازه وسعشان سعی میکردند غذای مناسبی برای بچهها فراهم کنند. من کنار بستر بچهها نشسته بودم و از آنها پرستاری میکردم. انگار غروب بود که دیدیم در میزنند. پدر فاطمه خانم با چند نفر از دوستانشان از مسجد برای عیادت بچهها به خانه دخترشان آمده بودند. خانه فاطمهخانم چسبیده به دیوار مسجد بود. من به احترام میهمانان بلند شدم و جایم را به پدر فاطمه خانم دادم. آقا نشستند و بعد از نوازش بچهها رو به علیآقا کردند و گفتند: «نذر کنید. انشاءالله بچهها خوب میشوند.»
مادربزرگ میگفت: «علیآقا هم بلافاصله در پاسخ گفتند: بسیار خوب؛ نذر میکنم که ان شاءالله اگر بچهها خوب شدند سه روز روزه بگیرم. تا علیآقا این جمله را گفت فاطمه خانم هم گفتند پس من هم میگیرم. پسرها هم که به احترام پدربزرگشان در بستر نیمخیز نشسته بودند گفتند پس ما هم اگر خوب شدیم با مامان و بابا سه روز روزه میگیریم. من هم که دیدم اربابانم اینطور میگویند گفتم من هم اگر اجازه بدهید روزه میگیرم.»
مامان گفت: «آن طور که مامانبزرگت تعریف میکرد فردا که بیدار شدند بچهها خوب خوب شده بودند. تصمیم گرفتند روزه بگیرند اما غذایی در خانه نبود. علیآقا رفتند از مغازه سر کوچه که صاحبش یک یهودی به نام شمعون بود کمی جو خریدند. بعدها خانمهای محل میگفتند زن شمعون گفته که علیآقا پول نداشته که به شمعون بدهد. به جایش گفته میتوانی مقداری پشم به من بدهی تا بدهم فاطمهخانم برایت بریسد و به جای دستمزد آن، ده کیلو جو به من بدهی...»
چشمهای مامان قرمز شد و دوباره گریه کرد. گفتم«خب؛ بعدش چی شد؟»
«مامانبزرگ میگفت فاطمه خانم که توی حیاط خانه تنور داشتند پنج تا قرص نان پخت. شب که شد نمازمان را خواندیم و سفره افطار را پهن کردم. پنج قرص نانی را که فاطمه خانم پخته بود سر سفره آوردم و آقا پسرها را صدا زدم آمدند. علی آقا و فاطمه خانم هم آمدند و نشستند. هر پنج نفر بسمالله گفتیم و دست بردیم که نانها را برداریم که ناگهان صدایی از بیرون بلند شد.
«سلام علیکم؛ فقیرم؛ محتاجم؛ گرسنهام؛ یک غذایی به من بدهید. ان شاءالله خدا از غذاهای بهشتی به شما بدهد.»
مادربزرگ میگفت: «علیآقا لای در را باز کرد و به فقیر سلام کرد و نانش را به او داد. فاطمه خانم هم بلند شد و آقا پسرها و من هم نانهایمان را به فاطمهخانم دادیم و ایشان هم به علیآقا دادند تا به فقیر بدهد. فقیر هم باز دعایی کرد و رفت و ما ماندیم و سفره خالی؛ اما علیآقا گفتند حالا برای امشب ایرادی ندارد و کوزه آب را آوردند و در کاسههایمان آب ریختند و همگی با آب افطار کردیم.
سحر هم بدون سحری روزه گرفتیم. خیلی گرسنه بودیم اما فاطمه خانم عصر که شد باز هم تنور را راه انداخت و پنج قرص نان پخت. شب که شد نمازمان را خواندیم و سفره افطار را پهن کردم. پنج قرص نانی را که فاطمه خانم پخته بود سر سفره آوردم و آقا پسرها را صدا زدم آمدند. علی آقا و فاطمه خانم هم آمدند و نشستند. هر پنج نفر بسمالله گفتیم و دست بردیم که نانها را برداریم که ناگهان صدایی از بیرون بلند شد.
«یتیمم. نا ندارم. خدا خیرتان بدهد. یک غذایی به من بدهید...»
مادربزرگ میگفت: «علیآقا مثل شب قبل بلند شد و لای در را باز کرد و به یتیم سلام کرد و نانش را به او داد. فاطمه خانم هم بلند شد و آقا پسرها و من هم نانهایمان را به فاطمهخانم دادیم و ایشان هم به علیآقا دادند تا به آن یتیم بدهد. یتیم هم باز دعایی کرد و رفت و ما ماندیم و سفره خالی؛ اما علیآقا گفتند برای امشب هم ایرادی ندارد. صبر کنید ان شاءالله خدا روزی فردا را هم میرساند. و کوزه آب را آوردند و در کاسههایمان آب ریختند و همگی با آب افطار کردیم.
سحر باز هم بدون سحری روزه گرفتیم. خیلی خیلی گرسنه شده بودیم اما فاطمه خانم با اینکه خسته و ضعیف شده بود و عرق میریخت عصر که شد باز هم تنور را راه انداخت و پنج قرص نان پخت. شب که شد نمازمان را خواندیم و سفره افطار را پهن کردم. پنج قرص نانی را که فاطمه خانم پخته بود سر سفره آوردم و آقا پسرها را صدا زدم آمدند. علی آقا و فاطمه خانم هم آمدند و نشستند. هر پنج نفر بسمالله گفتیم و دست بردیم که نانها را برداریم که ناگهان صدایی از بیرون بلند شد.
«اسیـرم. غذایی به من بدهید. خدا از غذاهای بهشت نوش جانتان کند.»
باز هم چشمهای مامان قرمز شد و گریه کرد. من هم گریهام گرفته بود. مامان گفت: «مادربزرگ میگفت: علیآقا مثل شب قبل بلند شد و لای در را باز کرد و به آقایی که پشت در بود سلام کرد و نانش را به او داد. فاطمه خانم هم بلند شد و آقا پسرها و من هم نانهایمان را به فاطمهخانم دادیم و ایشان هم به علیآقا دادند تا به آن آقا بدهد. آن آقا هم باز دعایی کرد و رفت و ما ماندیم و سفره خالی؛ اما علیآقا گفتند: صبر کنید ان شاءالله خدا روزیمان را میرساند. و کوزه آب را آوردند و در کاسههایمان آب ریختند و همگی با آب افطار کردیم. صبح که شد حالمان خیلی بد شد. فاطمهخانم با اینکه خیلی ضعف داشتند اما هیچی نمیگفتند. رفته بودند جلوی دیواری که به مسجد راه داشت نشسته بودند و همانطور نشسته نماز میخواندند. حال من هم از شدت گرسنگی، بد شده بود. بچهها هم زرد و ضعیف شده بودند و میلرزیدند. علیآقا دست پسرانشان را گرفتند و بردند پیش پدربزرگشان که در مسجد بودند. یکی دقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدیم پدر فاطمه خانم سراسیمه وارد خانه شدند و همان جا رو به قبله نشستند و گفتند: خدایا! بچهها دارند از گرسنگی میمیرند... پشت سرشان هم علیآقا و بچهها که بیحال شده بودند آمدند داخل خانه.
چند ساعت همان طور بیحال افتادیم که دیدیم پدر فاطمه خانم با یک سینی طلایی وارد شد.
دورتادور آن سینی، مروارید و یاقوت چسبیده بود و در آن چند کاسه تلیت و قیمه بود که عطر عجیبی داشت. همگی خوردیم و سیر شدیم و خدا را شکر کردیم...»
مامان باز هم گریه کرد. گفتم : «مامان! خدا را شکر، آخرش که همهشان سیر شدند پس چرا گریه میکنی؟»
«چیزی نیست دخترم. چیزی نیست.»
«چرا. بگو. میخواهم بدانم. یادم هست بچه هم که بودم هر وقت با مادربزرگ درباره فاطمهخانم حرف میزدید دوتایی گریه میکردید. راستش را بگو. چی شده؟»
مامان باز هم گریه کرد و من هم از گریه او گریه کردم. آنقدر گریه کرد که نتوانست جوابم را بدهد. اشکهای مامان را پاک کردم و بوسش کردم. گفتم: «مامان! راستی میخواستم توی راه مسجد یک سؤال بپرسم اما یادم رفت. میتوانم الآن بپرسم؟»
«بپرس مرجان قشنگم.»
«چرا بعضی وقتها وسط قرآنخواندن، سجده میکنی؟ مگر سجده مال نماز نیست؟»
«آن قرآن را از روی طاقچه بیاور تا بگویم دخترکم.»
«نگاه کن. چهار سوره در قرآن هست که آیههایی دارند که وقتی آن را خواندی باید حتماً سجده کنی. اسم این سورهها را به خاطرت بسپار: نجم، علق، فصلت و آخری هم اسمش روی خودش هست: سوره سجده. ده سوره هم هست که سجده مستحب دارند. اسم این سورهها را هم حفظ کن: اعراف، رعد، نحل، اسراء، مریم، حج، فرقان، نمل، صاد و انشقاق.»
«پس چرا صبح که پرسیدم دارید چه سورهای را میخوانید گفتید سوره انسان؛ بعدش هم سجده کردید. سوره انسان که جزء این سورههایی که گفتید نبود.»
مادر آهی کشید و گفت: «این هم داستانش مفصل است دخترم. دیر شد. بیا برویم خانه تا برایت بگویم.»
«نه، مامان. الآن بگو. دوست دارم بدانم.»
«باشد؛ حالا که اصرار داری و دختر خوبی هستی برایت میگویم. اتفاقاً با ماجرایی که الآن برایت تعریف کردم هم ارتباط دارد. حوصلهاش را داری تعریف کنم؟»
«بله؛ بفرمایید.»
«مامان بزرگ همیشه قرآن میخواند. سوره انسان را هم زیاد میخواند و هر وقت آن را میخواند سجده میکرد و تا جایی که میتوانست خدا را شکر میکرد. من هم یک بار همین سؤال تو را از او پرسیدم. گفت: «وقتی ماجرای آن سه روز گرسنگی پیش آمد و پدر فاطمهخانم آن غذای خوشمزه را برایمان آوردند فردایش این سوره را برایمان خواندند و همه ما خوشحال شدیم.»
مامانبزرگ که همه قرآن را از بر داشت میگفت: «دخترم! اگر میبینی هر وقت این سوره را میخوانم خدا را شکر میکنم برای این است که خیلی از خدا خجالت میکشم. چون من کاری نکردم و فقط کاری را که اربابانم انجام دادند من هم انجام دادم اما وقتی پدر فاطمه خانم این سوره را خواندند دیدم از چهار مرتبهای که کلمه سیمین در قرآن تکرار شده، این اسم، سه بار در همین آیات آمده؛ آیه پانزدهم، شانزدهم و بیست و یکم که همه آنها درباره بهشت است. فکر کنم به خاطر دعایی بود که آن افراد نیازمند برایمان کرده بودند.»
مامان قرآن را از دستم گرفت و سوره انسان را باز کرد و آن سه آیه را برایم خواند و گفت: من میخوانم تو هم تکرار کن تا حفظ شوی. من هم هر وقت این آیات را میخوانم به پاس منتی که خدا بر مادرم گذاشته، سجده شکر به جا میآورم:
... «و جامهای سیمین و تنگهای بلورین گرداگردشان به گردش درمیآید؛ تنگهایی سیمین که آنها را باندازه پر کردهاند... بر تنشان لباسهایی است ازحریر نازک و سبزرنگ و دیبای ستبر و با دستبندهایی سیمین آراسته شدهاند و پروردگارشان به آنها نوشیدنی پاک مینوشاند...»
مامان سجده کرد و من هم.
در سجده چشمهایم را بستم و انگار مادربزرگ را میدیدم که حریر سبز به تن کرده و با دستی که دستبند نقرهای دارد تسبیح میگرداند و دست دیگرش را مثل کاسه از آب حوض، پر میکند و به من میپاشد و من نفسنفس میزنم و میخندم...
پاییز
شکوه ِ آتش در جلوهای تازه
طیفی تا بینهایت زرد
تا بینهایت نارنجی
تا دور ِ دور سرخ!
**
همیشه این پاییز است
که ذهن من تاب ِ کلماتش را ندارد
زبانم بند میآید و مدادم...
***
نمیگذارد این پاییز
که بنویسم
از رد ِ دردی که در صورت ِ این برگ ِتنها میبینم
و اسبی که
شیداییاش گل کرده در یورتمهای سنگین
تا عمق پهناوری دشت
و درختان ِ نارنجی
که به بار نشستهاند خیس...
***
در پاییز
دختری
با سبدی سنگین از سیب و انار
تا کلبهای محو در رؤیا و مه
پیش میآید
تا به شبنشینی حکایت ِ هزار و یکشبی بنشیند
لبریز از عطر چای و لیلی...
دلیل ِ رفتن ِ ما جز پاییز نبود
دلیل ِ ماندن ما جز پاییز نیست
دلیل اینهمه بیقراری سحرگاهی ِ تماشای ِ دب اکبر
دلیل اشکی که سرازیر میشود اصولاً و عموماً
وقتی به تاریکروشن ِ اذان ِ صبح گوش میسپاریم
دلیل آرامشی که در دریاچه پر پرنده قنوت ما جاریست...
*
دلیل ِ رفتن ِ تو جز پاییز نبود
دلیل ِ ماندن من جز پاییز نیست...