ساعت 4 بامداد
قصر پادشاه مصر
بادی کمی سرد میوزد
؛
یوسف
آرام برآمده بر ایوان
پیراهنش را درآورده
و برای دلبری
به دم ِ باد گرفته
یعقوب ِ بیچاره!
شب
که از عمق کافی برخوردار میشود
و پوست ِ تردِ ماه
که می خورد به پلکهایم؛
شببوست
که میدود در تنم، دلم، سرم
و حیاط میپیچد دور ِ پاهام
و آب
میپاشد به آسمان ِ تیرهی بنفش
و انبوهی ِ درختان ِ پرتقال
مبهوت ِ نعش ستارهای که
بر دستهای باد ِ شرق
تشییع می شود