کاش مثل ردپای ِ توی برف، محو میشدم / حذف میشدم
کاش کسی با کلمات ِ من دوست میشد
کاش این همه بیبرگی سهم ما نبود
کاش سمت ِ ما هم یک درخت داشت، بزرگ و مهربان
کاش بابام دکتر ارنست بود اصلن
نمی خوام
کاش بود
کاش گم میشدم و یکی که خیلی خوبه منو پیدا می کرد
کاش برای ما که کفتر نیستیم هم یکی آب و دون می ریخت
دلم یه شهر ِ تمیز ِ ساحلی ِ مشرف به دریا میخواد
با موج شکنهای همیشه خیس
یه چایخونه هم میزدم و همیشه تماشا میکردم
دلم می خواد خب
توی یه نشریه محلی هم قصه مینوشتم
و عصرها هم به بچهها شعر درس می دادم
شبها هم میزدم به رؤیا
رؤیاهای دیر و دور...
*
این نوشتار ِ یاهومسنجر ِ دلتنگ ِ عصر ِ روز هجدهم ِ مهر ماه است