باران جان!
پلک که میزنی
عطری میپراکند مژگانات
که نقلاش مرا
متهم به خواب و خیال میکند
تو پلک میزنی
و مرا توانی نیست
در مهار آتشی که
رگانم را فرا می گیرد
تو پلک میزنی
و من
خیس ِ هزار سال باران ِ نیامده
میشوم...
کلمات ِ من
دختری است که شرم آفتاب
گونه اش را
سرخ می کند
ومی لرزند
وقتی نفس به بوی شمعدانی های چشم کسی
آغشته می کند
کلمات من
بیمار است
وقتی
حکایت باد است و
چادری
که شب را
سیاهی به وام داده
و چشم های آهو را
...
ا