این
از کمسعادتی شعر است
که عمق عشق مرا به تو
درک نمی کند
و از کمسعادتی باران است
که مرا بی تو
خیس میکند
در این لحظه از عصر
و از کمسعادتی چشمهای من است
که روز باز میشود
بی تو
و شب سیاهی میرود
بی تو
***
هی دیر میکنی
و هی نمیرسی
که خواب آشفته جهان را
تعبیر کنی به خیر!
مادر نشدی آخر برایم
و این همه گریه
نه آغوش عاشقانهای به خود دید
نه چاه ِ خاموشی
***
من را
شمعدانیای بدان
در گلدانی کوچک
که بیشتر از آب و آفتاب
به تو نیاز دارد
---
شهریور 1390