از این همه کلمات که در سرم میپیچد
و اینهمه خیابان که هموار شده راهشان به چشمهام
به تبی راضی هستم
که گرم کند
اتصال لبانم را
با این چای هزار سال مانده
چیزی از تو نمیخواهم
جز نوشیدن ِ نیمجرعهای آب
از کاسهی دستانت...
برگی میچرخد که بیفتد روی خیابان ِ سرد
و سری بازمیگردد به پشتسر
تا رد دردی را دنبال کند تا چشمهای کسی
که نبود
که رفتهبود
نقاشی از Jon Schueler
آهو جان!
پلنگ بشو نیستم دیگر.
دست از سر من برمیداری؟
تازه!
تو که دندانت تیزتر است در بازار این همه صید لاغر...
***
در این شبی که جاده به پس میرود
تمام کلماتم
به ماه آمیخته
به معصومیت خاطراتی دور..