دهانم
خاطرات دندانها
با نان ِ خشکی مرور میکند
و گرگها در پشت چهارراهها
هی با این چراغ قرمز ور میروند
پلیدی غریبی
در آمدن این باران است
که ناودان صدای ضجه میریزد به کوچه امشب!
***
میچرخم دور خودم
و دور سرم
و دور این همه رؤیا
دور این همه دور... نزدیک!
مرا نمیبری چرا
چرا نمیبری مرا
بوق ممتد این تلفن
چه میخواهد بگوید که ول نمیکند؟
و ترس من همه از این است
که تو نیایی
بعد ِ این همه هزارسالگی
میدانم نمیآیی
وشب که بادها میرسند
یکهو هوا میشود گرگ و میش
و شبح آدمی چتر به دست
از دور نزدیک میشود...
***
بارانی نرم میآید انگاری
کسی در کسی مرده
و صدای پرندهای تنها
میشکافد مه را
***
صدای گنگ چوپانان
که به ده نزدیک می شوند
و زنگ خفهی گردن بزهای گله
*
بازگشت، خیالی محال است