پیشنوشت:
این داستان ِ نقره بانو از حامد شیخپور است که در مواجههای جالب با سوره انسان و کشف ِ زیبایی که کرده نوشته و در جشنواره تسنیم هم برگزیدهشدهاست؛ حیفم آمد نخوانیدش!
سه قرص نان، اثر: محمد صمدی از تهران
«مرجان! دختر قشنگم! بیا سحریات را بخور. نزدیک اذان است. خودت خواسته بودی برای سحری بیدارت کنم.» مامان بود که صدایم میزد. «بیدار شدم مامان. الآن وضو میگیرم و میآیم.»
مامان دو ماه است که روزه میگیرد و در این مدت، هر روز با من حفظ قرآن هم تمرین میکند.
همین هفته پیش بود که بابا به مامان میگفت: «مروارید! خیلی ضعیف شدیها.. کاری نکن که خدایناکرده نتوانی روزه ماه رمضان را بگیری...» اما مامان میگوید از مادرش شنیده که روزه رجب و شعبان، کم از روزه ماه رمضان ندارد. آخر، هر وقت بحث نماز و روزه و قرآن در خانه ما به میان میآید مامان فوری میگوید: «مادرم اینطور میگفت.. مادر آنطور عمل میکرد..» خدا بیامرزد مادربزرگ را. پنجساله بودم که فوت کرد. خیلی دوستش داشتم؛ یعنی همه دوستش داشتند؛ بزرگ و کوچک؛ در و همسایه؛ دوست و آشنا؛ از بس که مهربان و نورانی بود. حافظ قرآن هم بود. اما حالا که یازده سال دارم و به قول مامان برای خودم خانمی شدهام هنوز هم نمیدانم چرا خیلیها هم مادربزرگ را دوست که نداشتند هیچ، هنوز هم وقتی نام «سیمین» به گوششان برسد، بد و بیراه میگویند و حتی لعنت میفرستند. بعضیوقتها که با مامان تا مسجد میروم سه تا خانم بیادب که - مامان میگوید - شوهرهای هر سه نفرشان در دفتر وزیر کار میکنند تا چشمشان به ما میافتد میگویند: «باز هم سر و کله دختر سیمین پیدا شد! لابد آمده مثل ننهاش که هیچ چیز جز قرآن خواندن بلد نبود، قرآن بخواند و برای عوام استخاره بگیرد. خیال میکند نمیدانیم برای سرکیسهکردن مردم بیچاره به مسجد میآید. تازه، خودش کم است همیشه دخترکش را هم یدک میکشد تا او را هم مثل خودش و ننه گمراهش، بدبخت و سیهروز کند... اما مامان هیچوقت جوابشان را نمیدهد؛ فقط قرمز میشود و بغض میکند و به جای خداحافظی میگوید: به خدا میسپارمتان...
«مرجان! عزیزم! پس کجا ماندی؟ بیا سحریات را بخور! دیر شد! نزدیک اذان است...»
مامان بود که صدایم میزد. پاک فراموش کردم بروم سحریام را بخورم. آمده بودم وضو بگیرم اما خنکی سحر و عکس پر پیچ و خم هلال ماه که در آب مواج حوض افتاده، آنقدر خاطرهانگیز است که سحریخوردن را از یادم برد. یادش به خیر. مادربزرگ، عصرها کنار همین حوض مینشست؛ با یک دست که دستبند نقرهای داشت تسبیح میگرداند و دست دیگرش را مثل کاسه از آب حوض، پر میکرد و به من میپاشید. من خیس میشدم. جیغ میکشیدم و نفسنفس میزدم و میخندیدم و میگفتم: «نریز مامانبزرگ! خیس شدم!» و مادربزرگ هم هر دفعه میگفت: «وجعلنا من الماء کل شیء حی...»
***
سفره پهن بود و شیر و خرما و کاسه آش، در انتظار من. مامان و بابا سحریشان را خورده بودند. مامان قرآن میخواند و بابا، نماز شب. از مامان پرسیدم: «مامان! اسم این سوره که میخوانی چیست؟» و مامان جواب داد: «سوره انسان، دخترم.»
نمیدانم چرا مامان بعضیوقتها وسط قرآنخواندن هم سجده میکند. یادم باشد توی راه مسجد ازش بپرسم.
سر سفره که نشستم مامان لبخندی زد و گفت: «مرجانم! زود سحریات را بخور و آماده شو تا برای نماز صبح به مسجد برویم.»
جرعه آخر شیر را که سرکشیدم صدای اذان بلند شد. من هم دوست دارم مثل مامان رجب و شعبان را روزه بگیرم و زودتر بیدار شوم قرآن و نماز شب بخوانم؛ اما مامان در این دو ماه فقط اجازه داد چند روز را روزه بگیرم. میگوید: «با اینکه برای خودت خانمی شدهای اما اگر زود بیدار بشی شاید خسته بشوی و توی مسجد، وسط نماز صبح خوابت بگیرد. ان شاءالله از سالهای دیگر زودتر بیدار شو تا از سحرها استفاده کنی.»
آن سه خانم بیادب که همیشه با هم هستند و لباسهای خیلی شیک هم میپوشند و چند خانم دیگر که آشنای ما بودند، زودتر از ما به مسجد آمده بودند. سکینه خانم که یکی از هم محلهای خوب و مهربان ماست در صف دوم نشسته بود. دو روز بود که به مسجد نمیآمد. سلام کردیم و کنارش نشستیم. قیافهاش غمگین بود. مامان پرسید: «چیزی شده سکینه خانم؟ ناراحت به نظر میرسی.»
«نه؛ چیز خاصی نیست. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، عبدالله مریض شده. دو روز است در تب میسوزد. تبش خیلی شدید است. هر چه پاشویهاش میکنم تبش پایین نمیآید. راستش پول طبیب هم که ندارم بدهم. نمیدانم چه کار کنم.»
«چرا زودتر نگفتی خانم؟ بر گردن ما که حق همسایگی داری. خدا را شکر، من هم کمی از طبابت سر در میآورم هم یک دعایی به شما یاد میدهم که اگر بخوانی ان شاءالله به همین زودی خوب میشود.»
«راست میگویی مروارید خانم؟ قربانت بشوم. خدا خیرت بدهد. درست مثل مادرت میمانی. حالا بگو چه کار باید بکنم؟»
«لطف داری سکینه خانم. نماز را که خواندیم و تعقیبات را که به جا آوردیم بیا برویم آن گوشه بنشینیم تا برایت بگویم.»
«چشم.. خدا مادرت را رحمت کند.»
«تکبیرة الاحرام... الله اکبر...»
***
«خودت و شوهرت، سه روز به نیت سلامت عبدالله روزه میگیرید. بعد از هر نماز هم کنار بسترش مینشینی و این دعا را میخوانی: بسم الله الرحمن الرحیم؛ بسم الله النور؛ بسم الله نور النور؛ بسم الله نور علی نور... . این را از مادر خدا بیامرزم یاد گرفتم که او هم از فاطمهخانم یاد گرفته بود. مجرب است. خودم همین پارسال که مرجان تب کرده بود سه روز روزه گرفتم و این دعا را مرتب کنار بسترش خواندم؛ خوب شد. ان شاءالله تو هم فردا صبح میآیی و خبر خوش را میدهی.»
«قربانت شوم مروارید خانم! رحمت به آن شیری که خوردی. خدا پدر و مادرت را بیامرزد...»
سکینه خانم رفت از مامان پرسیدم: «مامان! یک سؤال بپرسم؟»
«بپرس دخترک قشنگم.»
«چرا این سه تا خانم شیکپوشی که همیشه آنجا مینشینند و ذکر میگویند، تا ما را میبینند اخم میکنند و به مادربزرگ اهانت میکنند. من خیلی ناراحت میشوم اما وقتی میبینم شما هیچی نمیگویید من هم جوابشان را نمیدهم.»
مامان جواب نداد. سکوت کرد. آه کشید.
«مامان! چرا وقتی به مادربزرگ بد و بیراه میگویند جوابشان را نمیدهید اما آن روز، آن آقایی که از جلوی بابا رد شد و گفت «لعنت به شما مشرکها و اربابهایتان!» بابا ناراحت شد و دعوا راه انداخت؟ چرا به ما گفتند مشرک؟ منظورشان از اربابها کی بود؟ منظورشان خانواده فاطمهخانم بود؟»
مامان بغض کرد و آرامآرام گریه کرد. بغلش کردم. بوسیدمش. اشکهایش را با کنار چادرم پاک کردم و گفتم: «مامان عزیزم! نمیخواستم ناراحتتان کنم. خودتان گفتید سؤالم را بپرسم. از دو سال پیش که با شما به مسجد میآیم همیشه میخواستم اینها را بپرسم اما...»
یکی از آن سه زن برگشت و زیر چشمی نگاهمان کرد. با صدای بلند گفت: «دختر سیمین را ببینید. دارد آبغوره میگیرد. خیال کرده با این کارها میتواند مردم بیچاره را گول بزند...»
مامان که چشمهایش قرمز شده بود لبخندی زد . گفت: «پس بنشین تا برایت تعریف کنم دخترم!»
***
آن روز پسران فاطمهخانم تب کرده بودند. مادربزرگت که خدمتکار آنها بود میگفت: «درست بیست و یکم ذیالحجه بود که تبشان خیلی شدید شد و نمیدانستیم چه کار کنیم؛ چون بچهها کوچک بودند میترسیدیم خدایناکرده از دست بروند؛ غذای خوبی هم که در خانه نبود. ناامید شده بودیم اما من همه تلاشم را میکردم که از بچهها پرستاری و تیمارداری کنم. علیآقا هم سرشان شلوغ بود اما ایشان هم به اندازه وسعشان سعی میکردند غذای مناسبی برای بچهها فراهم کنند. من کنار بستر بچهها نشسته بودم و از آنها پرستاری میکردم. انگار غروب بود که دیدیم در میزنند. پدر فاطمه خانم با چند نفر از دوستانشان از مسجد برای عیادت بچهها به خانه دخترشان آمده بودند. خانه فاطمهخانم چسبیده به دیوار مسجد بود. من به احترام میهمانان بلند شدم و جایم را به پدر فاطمه خانم دادم. آقا نشستند و بعد از نوازش بچهها رو به علیآقا کردند و گفتند: «نذر کنید. انشاءالله بچهها خوب میشوند.»
مادربزرگ میگفت: «علیآقا هم بلافاصله در پاسخ گفتند: بسیار خوب؛ نذر میکنم که ان شاءالله اگر بچهها خوب شدند سه روز روزه بگیرم. تا علیآقا این جمله را گفت فاطمه خانم هم گفتند پس من هم میگیرم. پسرها هم که به احترام پدربزرگشان در بستر نیمخیز نشسته بودند گفتند پس ما هم اگر خوب شدیم با مامان و بابا سه روز روزه میگیریم. من هم که دیدم اربابانم اینطور میگویند گفتم من هم اگر اجازه بدهید روزه میگیرم.»
مامان گفت: «آن طور که مامانبزرگت تعریف میکرد فردا که بیدار شدند بچهها خوب خوب شده بودند. تصمیم گرفتند روزه بگیرند اما غذایی در خانه نبود. علیآقا رفتند از مغازه سر کوچه که صاحبش یک یهودی به نام شمعون بود کمی جو خریدند. بعدها خانمهای محل میگفتند زن شمعون گفته که علیآقا پول نداشته که به شمعون بدهد. به جایش گفته میتوانی مقداری پشم به من بدهی تا بدهم فاطمهخانم برایت بریسد و به جای دستمزد آن، ده کیلو جو به من بدهی...»
چشمهای مامان قرمز شد و دوباره گریه کرد. گفتم«خب؛ بعدش چی شد؟»
«مامانبزرگ میگفت فاطمه خانم که توی حیاط خانه تنور داشتند پنج تا قرص نان پخت. شب که شد نمازمان را خواندیم و سفره افطار را پهن کردم. پنج قرص نانی را که فاطمه خانم پخته بود سر سفره آوردم و آقا پسرها را صدا زدم آمدند. علی آقا و فاطمه خانم هم آمدند و نشستند. هر پنج نفر بسمالله گفتیم و دست بردیم که نانها را برداریم که ناگهان صدایی از بیرون بلند شد.
«سلام علیکم؛ فقیرم؛ محتاجم؛ گرسنهام؛ یک غذایی به من بدهید. ان شاءالله خدا از غذاهای بهشتی به شما بدهد.»
مادربزرگ میگفت: «علیآقا لای در را باز کرد و به فقیر سلام کرد و نانش را به او داد. فاطمه خانم هم بلند شد و آقا پسرها و من هم نانهایمان را به فاطمهخانم دادیم و ایشان هم به علیآقا دادند تا به فقیر بدهد. فقیر هم باز دعایی کرد و رفت و ما ماندیم و سفره خالی؛ اما علیآقا گفتند حالا برای امشب ایرادی ندارد و کوزه آب را آوردند و در کاسههایمان آب ریختند و همگی با آب افطار کردیم.
سحر هم بدون سحری روزه گرفتیم. خیلی گرسنه بودیم اما فاطمه خانم عصر که شد باز هم تنور را راه انداخت و پنج قرص نان پخت. شب که شد نمازمان را خواندیم و سفره افطار را پهن کردم. پنج قرص نانی را که فاطمه خانم پخته بود سر سفره آوردم و آقا پسرها را صدا زدم آمدند. علی آقا و فاطمه خانم هم آمدند و نشستند. هر پنج نفر بسمالله گفتیم و دست بردیم که نانها را برداریم که ناگهان صدایی از بیرون بلند شد.
«یتیمم. نا ندارم. خدا خیرتان بدهد. یک غذایی به من بدهید...»
مادربزرگ میگفت: «علیآقا مثل شب قبل بلند شد و لای در را باز کرد و به یتیم سلام کرد و نانش را به او داد. فاطمه خانم هم بلند شد و آقا پسرها و من هم نانهایمان را به فاطمهخانم دادیم و ایشان هم به علیآقا دادند تا به آن یتیم بدهد. یتیم هم باز دعایی کرد و رفت و ما ماندیم و سفره خالی؛ اما علیآقا گفتند برای امشب هم ایرادی ندارد. صبر کنید ان شاءالله خدا روزی فردا را هم میرساند. و کوزه آب را آوردند و در کاسههایمان آب ریختند و همگی با آب افطار کردیم.
سحر باز هم بدون سحری روزه گرفتیم. خیلی خیلی گرسنه شده بودیم اما فاطمه خانم با اینکه خسته و ضعیف شده بود و عرق میریخت عصر که شد باز هم تنور را راه انداخت و پنج قرص نان پخت. شب که شد نمازمان را خواندیم و سفره افطار را پهن کردم. پنج قرص نانی را که فاطمه خانم پخته بود سر سفره آوردم و آقا پسرها را صدا زدم آمدند. علی آقا و فاطمه خانم هم آمدند و نشستند. هر پنج نفر بسمالله گفتیم و دست بردیم که نانها را برداریم که ناگهان صدایی از بیرون بلند شد.
«اسیـرم. غذایی به من بدهید. خدا از غذاهای بهشت نوش جانتان کند.»
باز هم چشمهای مامان قرمز شد و گریه کرد. من هم گریهام گرفته بود. مامان گفت: «مادربزرگ میگفت: علیآقا مثل شب قبل بلند شد و لای در را باز کرد و به آقایی که پشت در بود سلام کرد و نانش را به او داد. فاطمه خانم هم بلند شد و آقا پسرها و من هم نانهایمان را به فاطمهخانم دادیم و ایشان هم به علیآقا دادند تا به آن آقا بدهد. آن آقا هم باز دعایی کرد و رفت و ما ماندیم و سفره خالی؛ اما علیآقا گفتند: صبر کنید ان شاءالله خدا روزیمان را میرساند. و کوزه آب را آوردند و در کاسههایمان آب ریختند و همگی با آب افطار کردیم. صبح که شد حالمان خیلی بد شد. فاطمهخانم با اینکه خیلی ضعف داشتند اما هیچی نمیگفتند. رفته بودند جلوی دیواری که به مسجد راه داشت نشسته بودند و همانطور نشسته نماز میخواندند. حال من هم از شدت گرسنگی، بد شده بود. بچهها هم زرد و ضعیف شده بودند و میلرزیدند. علیآقا دست پسرانشان را گرفتند و بردند پیش پدربزرگشان که در مسجد بودند. یکی دقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدیم پدر فاطمه خانم سراسیمه وارد خانه شدند و همان جا رو به قبله نشستند و گفتند: خدایا! بچهها دارند از گرسنگی میمیرند... پشت سرشان هم علیآقا و بچهها که بیحال شده بودند آمدند داخل خانه.
چند ساعت همان طور بیحال افتادیم که دیدیم پدر فاطمه خانم با یک سینی طلایی وارد شد.
دورتادور آن سینی، مروارید و یاقوت چسبیده بود و در آن چند کاسه تلیت و قیمه بود که عطر عجیبی داشت. همگی خوردیم و سیر شدیم و خدا را شکر کردیم...»
مامان باز هم گریه کرد. گفتم : «مامان! خدا را شکر، آخرش که همهشان سیر شدند پس چرا گریه میکنی؟»
«چیزی نیست دخترم. چیزی نیست.»
«چرا. بگو. میخواهم بدانم. یادم هست بچه هم که بودم هر وقت با مادربزرگ درباره فاطمهخانم حرف میزدید دوتایی گریه میکردید. راستش را بگو. چی شده؟»
مامان باز هم گریه کرد و من هم از گریه او گریه کردم. آنقدر گریه کرد که نتوانست جوابم را بدهد. اشکهای مامان را پاک کردم و بوسش کردم. گفتم: «مامان! راستی میخواستم توی راه مسجد یک سؤال بپرسم اما یادم رفت. میتوانم الآن بپرسم؟»
«بپرس مرجان قشنگم.»
«چرا بعضی وقتها وسط قرآنخواندن، سجده میکنی؟ مگر سجده مال نماز نیست؟»
«آن قرآن را از روی طاقچه بیاور تا بگویم دخترکم.»
«نگاه کن. چهار سوره در قرآن هست که آیههایی دارند که وقتی آن را خواندی باید حتماً سجده کنی. اسم این سورهها را به خاطرت بسپار: نجم، علق، فصلت و آخری هم اسمش روی خودش هست: سوره سجده. ده سوره هم هست که سجده مستحب دارند. اسم این سورهها را هم حفظ کن: اعراف، رعد، نحل، اسراء، مریم، حج، فرقان، نمل، صاد و انشقاق.»
«پس چرا صبح که پرسیدم دارید چه سورهای را میخوانید گفتید سوره انسان؛ بعدش هم سجده کردید. سوره انسان که جزء این سورههایی که گفتید نبود.»
مادر آهی کشید و گفت: «این هم داستانش مفصل است دخترم. دیر شد. بیا برویم خانه تا برایت بگویم.»
«نه، مامان. الآن بگو. دوست دارم بدانم.»
«باشد؛ حالا که اصرار داری و دختر خوبی هستی برایت میگویم. اتفاقاً با ماجرایی که الآن برایت تعریف کردم هم ارتباط دارد. حوصلهاش را داری تعریف کنم؟»
«بله؛ بفرمایید.»
«مامان بزرگ همیشه قرآن میخواند. سوره انسان را هم زیاد میخواند و هر وقت آن را میخواند سجده میکرد و تا جایی که میتوانست خدا را شکر میکرد. من هم یک بار همین سؤال تو را از او پرسیدم. گفت: «وقتی ماجرای آن سه روز گرسنگی پیش آمد و پدر فاطمهخانم آن غذای خوشمزه را برایمان آوردند فردایش این سوره را برایمان خواندند و همه ما خوشحال شدیم.»
مامانبزرگ که همه قرآن را از بر داشت میگفت: «دخترم! اگر میبینی هر وقت این سوره را میخوانم خدا را شکر میکنم برای این است که خیلی از خدا خجالت میکشم. چون من کاری نکردم و فقط کاری را که اربابانم انجام دادند من هم انجام دادم اما وقتی پدر فاطمه خانم این سوره را خواندند دیدم از چهار مرتبهای که کلمه سیمین در قرآن تکرار شده، این اسم، سه بار در همین آیات آمده؛ آیه پانزدهم، شانزدهم و بیست و یکم که همه آنها درباره بهشت است. فکر کنم به خاطر دعایی بود که آن افراد نیازمند برایمان کرده بودند.»
مامان قرآن را از دستم گرفت و سوره انسان را باز کرد و آن سه آیه را برایم خواند و گفت: من میخوانم تو هم تکرار کن تا حفظ شوی. من هم هر وقت این آیات را میخوانم به پاس منتی که خدا بر مادرم گذاشته، سجده شکر به جا میآورم:
... «و جامهای سیمین و تنگهای بلورین گرداگردشان به گردش درمیآید؛ تنگهایی سیمین که آنها را باندازه پر کردهاند... بر تنشان لباسهایی است ازحریر نازک و سبزرنگ و دیبای ستبر و با دستبندهایی سیمین آراسته شدهاند و پروردگارشان به آنها نوشیدنی پاک مینوشاند...»
مامان سجده کرد و من هم.
در سجده چشمهایم را بستم و انگار مادربزرگ را میدیدم که حریر سبز به تن کرده و با دستی که دستبند نقرهای دارد تسبیح میگرداند و دست دیگرش را مثل کاسه از آب حوض، پر میکند و به من میپاشد و من نفسنفس میزنم و میخندم...