پاییز
شکوه ِ آتش در جلوهای تازه
طیفی تا بینهایت زرد
تا بینهایت نارنجی
تا دور ِ دور سرخ!
**
همیشه این پاییز است
که ذهن من تاب ِ کلماتش را ندارد
زبانم بند میآید و مدادم...
***
نمیگذارد این پاییز
که بنویسم
از رد ِ دردی که در صورت ِ این برگ ِتنها میبینم
و اسبی که
شیداییاش گل کرده در یورتمهای سنگین
تا عمق پهناوری دشت
و درختان ِ نارنجی
که به بار نشستهاند خیس...
***
در پاییز
دختری
با سبدی سنگین از سیب و انار
تا کلبهای محو در رؤیا و مه
پیش میآید
تا به شبنشینی حکایت ِ هزار و یکشبی بنشیند
لبریز از عطر چای و لیلی...
دلیل ِ رفتن ِ ما جز پاییز نبود
دلیل ِ ماندن ما جز پاییز نیست
دلیل اینهمه بیقراری سحرگاهی ِ تماشای ِ دب اکبر
دلیل اشکی که سرازیر میشود اصولاً و عموماً
وقتی به تاریکروشن ِ اذان ِ صبح گوش میسپاریم
دلیل آرامشی که در دریاچه پر پرنده قنوت ما جاریست...
*
دلیل ِ رفتن ِ تو جز پاییز نبود
دلیل ِ ماندن من جز پاییز نیست...
نگفتیدها!!!
اما ...
پاییز برای من گونهای دیگر است.
برگهای ِ پاییزی ِ این روزها آنقدر حرف میزنند که نگو و نپرس!
خودشان میآیند قلم میدهند دستم میگویند شروع کن ...
و آن موقع من میشوم سرشار از بوی پاییز و ماه ...
پاییز ...
پاییز ...
عجب تصویر عجیبی. نمی دانم من اینطور حس کردم یا همین بود. همه چیز با همُ، تنهایی برگ و دختری که سبد سیب و انار دارد. درست مثل زندگی تنهایی در جایی و حضور همدمی در جایی دیگر. شاید از این است که پاییز برای هذ کس شکل خاص خود را دارد، درست مثل زندگی.
من اما این شعر قبلیتان را هم بسیار دوست داشتم؛آهویی که شیر می خواهد؛
بابا تو دیگه کی هستی!
(از صبح افتاده تو دهنم، واسه همه هم همینو دارم می نویسم؛ تا فردا، خدا بزرگه.)
دلیل آرامشی که در دریاچه پر پرنده قنوت ما جاریست...
(دوست داشتم شعر همین جا تموم می شد، خیلی قشنگه این تصویر)