ای حوادث اخیر جانِ پاکِ عاشقان! تو بهتری ؟
از شما دلم، دلم گرفته است همچنان ، تو بهتری ؟
بس کن ای مواظبت نکرده از غنیمت وجود انس !
ما که لطف خاص کم ندیده ایم از این خزان ، تو بهتری ؟
واقعاً به جا و راست گفته اند این که روزگارِ دون
جایِ جاش ، پاک لامروّت است ناگهان ، تو بهتری ؟
گرچه من دلم برای برگهای مهربانی ات بهار !
سخت دست تنگ می شود درخت جاودان ! تو بهتری ؟
با وجود این ولی نیازمند ناز هیچ کس مباد
پیکر شکسته بسته ات بهار خونچکان ! تو بهتری ؟
راه و رسم انس ویژه با معاشران واقعی ، خدا !
عاقبت، چنین که هدیه شد مباد ارمغان ، تو بهتری ؟
عقل من که قد نمی دهد برای بعدهای بعد از این
پیش از این ولی چنین نبوده بی گمان ، تو بهتری ؟
ـ این زلال، ردپای چیست روی گونه های شور من ؟
ـ رنگ و طعم هشت سال دوستی بی امان ، تو بهتری ؟
این دلی که دیگران به قدر وسع خود شکسته اند را
دست کم تو نشکن ای خدای خوب و مهربان ! تو بهتری ؟
دیگر این که دست دوستانه ای برایم از صمیم دل
واقعاً به جز شما کسی نمی دهد تکان ، تو بهتری ؟
~
همرکاب با عصا و لاغر و تکیده ... در کنار میز
آخ: پوستین آشکار روی استخوان ! تو بهتری ؟
[روز، عصر، خارجی:] نمای کافه ای کنار جاده ـ با
یک ردیف صندلی، سه میز، چند سایه بان ، تو بهتری ؟
ـ خسته ام از این کویر! ـ باز خسته ای؟ ـ چقدر هم! و بعد
طعم قند و چای تلخ ـ یک نما از استکان ـ تو بهتری ؟
ـ حزن این صدا برای من چقدر آشناست [ داخلی ]
مال صفحه ی شماست ؟ ـ رفت سمت پیشخوان ـ تو بهتری ؟
...این شهیدی است یا صُدیف؟ تاج اصفهانی یا سراج؟
این گلوی حضرت سیاوش است یا بنان ؟ تو بهتری؟
حسرتی شکفته از رفاقتی قدیم ـ آ...خ روزگار...
گوش می کنی؟ رسیده باز هم به « کاروان » ... تو بهتری ؟
~
گفتم این ترانه از قبیل چامه و چکامه نیز نیست
گفت ماجرای عاشقانه ای است در میان ، تو بهتری ؟
پوستین عشق روی شانه های لخت استخوان شعر
این خودش حدیث زنده ای است از مغان ، تو بهتری ؟
دست کودکان شهر را بگیر در سماع باده ات
آه ای پدر! بگیر، بی شما نمی توان ، تو بهتری ؟
دست نارسای طبع من چه دیر و دامنت چقدر دور!
اجتهاد واژه های بی ردا و طیلسان ! تو بهتری ؟
هیچ شاعری به اعتبار مدح یا به صرف مصلحت
در میان قلب هایمان نکرده آشیان ، تو بهتری ؟
کار من گذشته از تعارفات مصطلح، تو واقفی
حال، بعدِ هشت سال دوستیِ خوبمان ، تو بهتری ؟
مثل خیلی از برادران اهل ذوق و فضل، آخرش
شعر هم برای امن عیش ما نشد دکان ، تو بهتری ؟
تجدید مطلع :
صلح ! ای مسافرت به سوفیای باستان ! تو بهتری ؟
ای عبارت از قبول عقل در قبال جان ! تو بهتری ؟
بعض دیرسال من به خاطرت شکفت در زمان شب
حالیا در این مقام، آفتاب بی کران ! تو بهتری ؟
گر چه ماه ساکت است و گرچه ساکت است ماهتاب
خیس از اضطراب تازه ای است شعله ی کتان ، تو بهتری ؟
از سپیده دم، قرائتی معطر آمده است نزد پلک
شمع گفتگو شکفته در نگاه باغبان ، تو بهتری ؟
مثل یک دقیقه خلسه زیرِ ماه، خیرگی به این نگاه
محرمانه است نرگسا! نمی شود بیان ! تو بهتری ؟
حالیا در این مقام و این اریکه، هی طواف می دهند
تاج خار را چهل پرنده، گرد شمعدان ، تو بهتری ؟
حدس می زنم که دوره اش به سر رسیده است، دوره ی
استفاده از من و شما به نفع این و آن ، تو بهتری ؟
استفاده از خطابه های زنده باد و مرده باد توده ها
استفاده از من و شما به جای نردبان ، تو بهتری ؟
دور از اجتماع خشمگین ظلمت، آه سرزمین صلح!
دارد آفتاب می زند ـ ببین: چه شادمان ـ تو بهتری ؟
« ـ دور از اجتماع تک صدای سرب وسینه، بهترم ولی
صلح رخ نمی دهد عزیز من به رایگان ، تو بهتری ؟
صلح، با تکثر نظر، صلح با حقوق مانده ی بشر
در زمین که رخ نمی دهد، مگر در آسمان... ! تو بهتری؟
بخیه بر وخامت کدام روی زخم می زنی طبیب؟
حال ما گذشته از معالجات توأمان ، تو بهتری ؟
شصت و هشت درس حفظ دارد از بهار مکتب پراگ
تا دهان سرمه را گشوده زخم بی زبان ، تو بهتری ؟
بنده در ازای درک میزبانی شما ولیِّ نعمتان
اعتراف می کنم شکسته پشت میزبان ، تو بهتری؟
در قبال ارتباط جالب خدایگان و بندگان
من خلاصه ناامیدم از زمین و از زمان ، تو بهتری؟ »
« ـ یعنی این که اتفاق روشنی قرار نیست رخ دهد؟
باز هم دوباره عزم ما و بزم شوکران ؟ تو بهتری ؟
جبر مهلکی است این عتاب و یاس مفرطی است این خطاب
در هبوط این جزیره در میان خاکدان ، تو بهتری ؟ »
۰ ۰ ۰
بگذریم، «تلک شقشقت...» ولی بعید نیست بشنویم
سررسیده است روز ناگزیر امتحان ، تو بهتری ؟
ای ورایِ هست و بود ! پایتخت باغ اصلی وجود !
زیر گنبد کبود، ناجی کمک رسان ! تو بهتری ؟
فکر کن به دست پخت تازه ی قضا، به قدر روزگار
فکر کن به فقر روح ما و عسرت جهان ، تو بهتری ؟
صلح ! ای نیاز جوهرانی طبیعت بشر ! بیا
سرنوشت این هزاره باش با کتاب و نان ، تو بهتری ؟
رخصت مناره ها و جلوت نماز اُنس: الصلا
شأن گفتگوی صبح در نفس اذان ، تو بهتری ؟
۰
۰
۰ ۰
۰
۰
... ذبح رودخانه در مسیر باغ ارغوان ! تو بهتری
لب به خنده رغبتی مرا نمی دهد نشان ...... تو بهتری
***
پسنوشت:
این شعر طولانی از محمد رمضانی فرخانی است برای قیصر! از وبلاگاش برداشتم که به تازگی دوباره راه افتاده...
وقتی در کوی دانشگاه تهران از قیصر دعوت کردیم برای حضور در یک شب ِ شعر، و آمد و از خاطرات ِ حضورش در آنجا گفت و خندید و خندیدیم و شعر خواند! من این شعر را برایش خواندم(مجری بودم مثلن!) در حالی که بغض وجودم را احاطه کردهبود و اشارههایی که میکردم به او و قیصر مثل همیشه آرام نشسته بود و گوش میداد...
این شعر در هر بیت یک بار حال ِ همیشهپردرد ِ قیصر را می پرسد...
۲
سر در ِ این وبلاگ ِ قید من نیز شعری است از رمضانی ِ فرخانی...
در قید این کرشمه بمان، غیرممکن است / مقصود ما جلی است نهان غیرممکن است!
عقل من که قد نمی دهد برای بعدهای بعد از این
پیش از این ولی چنین نبوده بی گمان ، تو بهتری ؟
آخ!
...!!
آقای محمد رمضانی فرخانی قلمتان پر توان تر باشد ...
عالی بود
عالی ...
آره
ناگهان
چه زود ...
این روزها که میگذرد انگار...