روزگار ِ تلخ و شیرینی شده
باران جان!
درست مثل قهوه ای که در آن کافه رو به خیابان ِ باز نوشیدیم
رو به پاییزی که می وزید
رو به آرامشی که می باریدی
رو به سکوت ِ گام های آرام ِ دختری تنها
که می رفت
چه سرمای محوی
که خودش را در لبه فنجان
نشان می داد
به لبهات
و لبخندی که هیچگاه فراموشت نمی شد
با خودت بیاوری
باران جان!
روزگار ِ تلخ و شیرینی است...
...
واقعا
روزگار تلخی است...
در سرمای محوی که گرمای دستانش را از یادم برده....
روزگار تلخی است باران جان!
روزگار همیشه همینطور نبود؟!
باید می آمدی تنگه واشی . بین دو صخره پاهایت در آب . تا مغز استخوان در سرما ... باران از بالای سرت آنوقت می سرودی برای باران جان !
روزگار تلخ و شیرینی است ولی می ارزد حتی به تلخیش
سلام عباس جان خیلی زیبا بود
سر بزن ممنون می شم
بارانی
تازه
بباران