دستم حتا
خوابش میآید
بیکه نگران این همه
کارهای نکرده
باشد
رخوت
روی پلکهای خستهام
خودش را سنگین کرده
نوری نمیآید از هیچ سویی
بالاتر را که نگاه میکنم
خوفی سرد مینشیند روی پشتم
***
به تله خرسی گیر کرده
پاهای عابر
رو به کوچه ی بنبست
بیچراغ
بی فریاد
...
بیچراغ
بی فریاد
...