دهانم
خاطرات دندانها
با نان ِ خشکی مرور میکند
و گرگها در پشت چهارراهها
هی با این چراغ قرمز ور میروند
پلیدی غریبی
در آمدن این باران است
که ناودان صدای ضجه میریزد به کوچه امشب!
***
میچرخم دور خودم
و دور سرم
و دور این همه رؤیا
دور این همه دور... نزدیک!
مرا نمیبری چرا
چرا نمیبری مرا
بوق ممتد این تلفن
چه میخواهد بگوید که ول نمیکند؟
و ترس من همه از این است
که تو نیایی
بعد ِ این همه هزارسالگی
میدانم نمیآیی
اوهوم
میدانم نمیآیی!!!
در انتظار نبودی وگرنه می آمد
ای داد بی داد
...
آفرین بر این شعر
دور یعنی همان آنهمه دور ...
بیایی هم دیر است باز.........
مرسی از وبلاگ قشنگتون بازم بهتون سر می زنم
شما هم به ما سر بزن