اندوه اندوه که نه درکی بر آغاز این پندار است
و نه مردی به پایان این ماجرای گمسرانجام میاندیشد...
چهاش بکنیم...
بیهودهگی شده انگار سهم دستهامان و پاهامان و چشمهامان...
زخم چشمهای من -تو میگویی- خوب میشود؟
خنجری دارم در پشت دلم پنهانکرده - از کی دارماش؟ـ
تو جاگذاشتهایاش وقتی حواس من نبود؟
دردش یادم رفته
اما یادش همیشه درد میکند!
راستی!
کمی باروت داری بریزم روی این زخمام... چشمام؟
اینجا نوشتهبود که برایاش این را نوشتم
دردش یادم رفته اما یادش همیشه درد میکند!