حکایت از آفتابِ نزدهی صبح آن روز شروع شد که چشم نیمه باز و ذهن نیمه بیدارت افتاد به گلدانِ کوچکِ میناکاری شدهیِ رویِ قفسهیِ کتابهایِ قبل از خوابت و ناخودآگاه با دیدن چیزی آویزان به یکی از غنچههای مریمِ دیشب آوردهات که برق میزد، چشمهایت تا منتهیالیه جا داشتن به بالا و پایین باز شد و با احساس درد شدیدی در کمر از تخت پریدی و هجوم بردی به سمت قفسه، گلدان، گلمریم و غنچهیِ کرم و سبز رنگی که آن شیء براق را جلوی چشمانت نگهداشته بود تا ببینی ، بی که احساس سنگینی کند یا هر احساس دیگری.
پایت کرخ شده بود و همان جا نشستی پشت به قفسهی کتاب و تکیه کردی و یادت آمد اولین بارت را که پای یک شاخهی مریم را به خانه باز کردی. عطر غریبی فضای خانه را پیچیده بود و تو خواستی سرعت نفست هزار بار بیشتر میشد که هی نفس بکشی مریم را. پرسیدی این عطر را از کجا خریدهای؟ و او فقط خندید و تو هنوز حتی بعد از اینکه انتهای بیرونی دو چشمت سه تا چروک بزرگ برداشته بودند نتوانسته بودی فراموش کنی لبخندش را همراه با حرکت آرام بسته و باز شدن پلکها که هجوم عطرش را هی بیشتر میکرد.
صدای زنگ تلفن بود که مسیر نگاهت را گرداند در اتاق و بردت به آن روز اواسط مهرماه که پاییز شاخش را نشان میداد و رهگذرانِ خیس، اخمشان به چهره بود و کشیده بودند به گوشهی پیادهرو و تو از پنجرهیِ بازی که هوای اتاق را کرده بود مثل هوای بیرون، دیدیاش که بیاعتنا به آن همه پاییز و باران و بادی که قطرهها را شلاق کرده بود به دیوارها و صورتها، رفت سمت کیوسک تلفن و رعد خفهای با صدای زنگ تلفن همراه شد و تو چشمت را از تماشای ناودان روی دیوار همسایهیِ آن طرف خیابان که نصفه بود و از وسط راه جویی عمود با قطراتِ گریزان بر دیوار ساخته بود، برداشتی .
با حوله دست خیس از بارانت را خشک کردی و گوشی تلفن را که صدای دورِ باران تویش بود و چند بار الو گفتنت را پاسخ نگرفتی و بیآنکه بدانی چه حادثهای در راه است ، گذاشتی. پنجره را بستی و صدای باران کم شد. یک دانه قند برداشتی و انداختی توی گلدان کوچک میناکاری شدهای که یک شاخه مریم تویش بود و هی صدای باران بیشتر شد و تو بلند شدی چای را ریختی در فنجان و نشستی پشت میزت و بخار چای نوکِ بینیات را نمناک کرده بود و آب دهانت داشت روی قند تأثیر میگذاشت و هنوز کام اول را از فنجان نگرفته، صدای تلفن دوباره بلند شد.
هول شدی و خواستی تلفن را برداری که دستت خورد به گلدانِ مریم و افتاد و آب ریخت روی قفسهی کتاب و گلدان را برگرداندی و تلفن را برداشتی چند بار الو گفتی ولی فقط صدای باران پاسخت بود و کنجکاو شدی و هیچ نگفتی و گوش کردی و کلماتی کمکم شکل گرفت در گوشت؛ آرام وخفیف: باران دارد میآید باران! میفهمی؟ باران باران! نشمردی ولی آن صدای خفیف و آرام هزاربار تکرار کرده بود باران و باران و باران !
صدای بوق فهماندت که تلفن قطع شده است و آشوبی غریب از دلت شروع شد و به همهی اعضایت رسید و پایت کرخ شد و نفهمیدی چگونه پلههای دو طبقه را پیمودی و پابرهنه دویدی به خیابان ، کنار کیوسکی که حالا فقط یک گل داودی زرد تویش بود و برداشتی گل را و به اتاق برگشتی خیس خیس.
و تا چند روز بعد هم که نشمردی چند روز شد، همانطور خیس ماندی و گوش به زنگ تلفن خیره به شاخه مریم که دیگر نبود و تا هزار تا چای خوردی و هزار بار پنجره را باز کردی و هزار بار پنجره را بستی و هزار بار به خودت خندیدی و هزار بار گریه کردی و هزار بار نخوابیدی و هزار بار از خواب پریدی و هزار جور فکر کردی و هزار بار مرور کردی آن روز را و هزار بار تلفن زنگ زد و هزار بار شعر خواست خفهات کند و هزار بار در آینه به خودت خیره ماندی و هزار بار توی گوشت پیچید باران باران میفهمی دارد باران میآید و هزار بار نفهمیدی چطور دویدی توی همان خیابان به سمت کیوسک و هزار بار عابران خندیدند و هزار بار دم پلهها نشستی و ... صدای زنگ تلفن !
صدای زنگ تلفن بود که کتاب را پرت کرد و گوشی را برداشتی و هر کدام از کلماتی را که میشنیدی هزار بار تکرار میشد و ثبت میشد روی قلبت ...
نشمردی ولی آن صدای خفیف و آرام هزاربار تکرار کرده بود باران و باران و باران !
چه صدای آشنایی
بیچاره منتظر !
ای که گفتی انتظار از مرگ جان فرساتر است کاش............
چقدر شبیه!!!