عباس جان! بگذار این خانه خانه امید من یکی باشد. در این روزگار بی شعر دلم خوش باشد که ؛آخر یکی مان باید دق کند؛ را اینجا خوانده ام. دست مریزاد به تو که در این روزگار خلاء(یا خلا) باز ما را به یاد شعر می اندازی که بخوانمیم و مست شویم از عطر ناب حتا اگر دوستی چراغ پیش پایمام بگید که رواق خانه ت را بشناسیم. حتا اگر در سترون شعر هی سراب ببینیم با ز دل به سبوی تو خوش خواهیم داشت. شعر بشو رفیق! شعر!
من که کورم که!
خیلی تاریک است
چشمانت را باز نمیکنی؟
که!
برای بار دوم اعتراض خود را نسبت به درج عکس صبیهی محترمم در این وبلاگ اعلام میکنم.
و باد نور چشمانت را به آسمان خواهد برد...و دوباره خورشید شروع به تابیدن میکند.(شل سیلور استاین)
عباس جان!
بگذار این خانه خانه امید من یکی باشد. در این روزگار بی شعر دلم خوش باشد که ؛آخر یکی مان باید دق کند؛ را اینجا خوانده ام. دست مریزاد به تو که در این روزگار خلاء(یا خلا) باز ما را به یاد شعر می اندازی که بخوانمیم و مست شویم از عطر ناب حتا اگر دوستی چراغ پیش پایمام بگید که رواق خانه ت را بشناسیم. حتا اگر در سترون شعر هی سراب ببینیم با ز دل به سبوی تو خوش خواهیم داشت.
شعر بشو رفیق! شعر!
شب در چشمان من است...
به سیاهی چشمان من نگاه کن...
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
همینجوری بود که!
خوشحالم بالاخره اینجا رو دیدم!!
باز کنم که چی ببینم؛ تاریکی؟
خوشبختانه بازه.
الله اکبر