عصری آمده بودم سراغت
قرار بود خون گریه کنیم
در هزارهی چندم؟
- فکر می کنم دهم از سالقحط باران.
- دیروز را هم یادت میآید
که قرار بود پل بزنیم
یعنی قرار بود تو پل بزنی
تا حریف ضربهات نکند؟
توی خیابان راه که میروی
چشمها میخواهند همدیگر را بدرند
و هی پاچهی هم را میگیرند.
و اگر این عینکهای دودی نبودند
معلوم نبود
تکلیف این آفتاب که
هر روز از شرق به غرب
شوت میشود
چیست؟
***
میآیی فرار کنیم؟
- اگر باران بیاید
- نه، هزار سال است که نیامده
و حالا حالاها که بیاید
چشمهایت را روی هم بگذار
و دستها را روی دلت
هروقت صدای جیرجیرکها بلند شد
پرواز میکنیم
باور کن!
- مادر میگفت ...
- مادر را بیخیال
پدر را بگو که میگفت:
«اگر گرازهای وحشی را هم به خانه آورده بودیم
تا حالا آدم شده بودند و تو نشدی
و نمیشوی.
نشان به آن نشان که هزار سالاست باران نیامده
و حالا حالاها که بیاید.»
آخر یکیمان باید دق کند
یا من از دوست داشتن تو
یا تو از دوست نداشتن من
- توی این گرما که دارد بیداد میکند
عجب بساطی به راه انداخته این شبچرهی مسخرهی شور!
فکر کنم امشب هم صدای رعد و برقها
نگذارند تا صبح بخوابیم
- بخوابیم؟!
مرا نبر به روزهای رفتهام.
آخر یکیمان باید دق کند، مرا دق داد
زبان و سبک شعرت منحصر به خودت بود
از این پس شعرهاتو میخونم چون خوشم اومد
گذشته را یا غصه با خود میبرد یا فراموشی!
سلام .... قالب وبلاگی ... بدو بدو .... بابا بیا یه قالب بردار دیگه ... این همه که به بچه نمیگن یه چیزی رو ... ! چرا میخندی بابا ... یالا بیا قالب بردار ... سریع ... تند
سلام..
آخر یکیمان باید دق کند
یا من از دوست داشتن تو
یا تو از دوست نداشتن من
حالا این چه بایدیه اصلن؟... مگه کسی از دوست نداشتن هم دق میکنه؟...
شب و روز حکایت دوست داشتن و نداشتنه شب همیشه به یاده روز میدود چون دوستش داره روز هم از دست دوست داشتن شب غروب میکنه مرگ را به ماندن با شب ترجیح می ده.