-
کسانی هستند که...!
1388/04/08 15:46
کسانی هستند که بی آسمان زیستن نمی توانند اینان پرندگان اند کسانی هستند که بی آب زیستن نمی توانند اینان ماهیان اند کسانی هستند که بی یکدیگر زیستن نمی توانند اینان انسان اند! آلیک یاکوبویچ : شاعر و عکاس معاصر روس ترجمه: دکتر زهرا محمدی عکس: بهروز سنگانی
-
آمده ام پای این درخت انگور بالا بلند!
1388/02/24 16:17
انگورها را بسته به ظرفیت توزیع کرده اند بین آدم ها و غیر آدم ها! کسی چون رسول خاتم صلی الله علیه و آله گنجایشی بی کران داشت و هر چه مستی برایش تدارک می دیدند باز جامی دیگر طلب می کرد که ما عبدناک حق عبادتک و ما عرفناک حق معرفتک! و آدمی چون بایزید به جرعه ای مست شد و فریاد برآورد: آی من خدایم و لیس فی جبتی الا الله و...
-
بروم شمال بشوم برای خودم!
1387/11/27 13:33
بروم برای خودم درخت بشوم دریا بشوم توکا بشوم لای بوته های خاردار تمشک و بوی شالی توی مغز ِ پیرمرد ِ برزیگر شکوفه آلو بشوم و تاب بخورم روی سرسره باد تا فرودگاه ِ رودخانه ای آرام بشوم گراز ِ نیمه شبان عاشق تخمه های آفتابگران و صدای تفنگ ِ ساچمه ای میرشکاران پلنگ بشوم درلالایی محزون ِ مادربزرگان در کوچه ها 1 لَلِـه وایی...
-
الهی سوسمار تو را بخورد عرب عزیز!
1387/10/29 15:06
فلسطین شدهام غزه ام درد می کند * دیری ست جز باد شانه نمی کند گیسوان دختری را که میان پیراهن ِ چرک مادر به ترس خفتهاست * لا به لای این کلمات دنبال تعبیر شاعرانه میگردم آموزگار اسرائیلی میگوید قرمز مکمل آبی است بچهها ببینید چه به هم میآیند غزه و رفح و جبالیایی که سرخاند و دریای مدیترانه و نیل و فرات که آبی! *...
-
هواشناس ِ شاعر به هم ریخته است اوضاع جهان را!
1387/08/21 20:41
۱ هواشناس ان جهان طفره می روند این روزها از انعکاس ِ تلخی ِ نیامدن هزارساله باد و باران ۲ هواشناس ِ شاعر به هم ریخته است اوضاع جهان را از این همه اخبار ِ باران ِ در راه از این همه خرج عاطفه برای ملاقه های بادسنج بهانه »»»
-
بشکن! با توام بشکن!
1387/06/16 01:58
بشکن! هی با توام! بشکن! توی سرم هزار تا جوجه ویج ویج می کنند می خواهند بزنند بیرون مغزی دیگر برای خوردنشان نمانده بیا بشکن...
-
بگذار بعد از زلزله حتا باران بیاید!
1387/06/16 01:17
برای دوستی نوشتم: می دانی چیست؟ این پلک ها که به هم می خورند استوارترین بخش وجودی آدمی را مواجه می کند با زلزله ای 10 ریشتری! و این یعنی کسی نمی تواند از آن همه ویرانی ِ دوست داشتنی جلوگیری کند و این یعنی بگذار بعد از زلزله حتا باران بیاید که هیچ چیز ِ این خانه ِ ویران قابل بازیابی نباشد! و به ذهن هیچ کسی حتا، خطور...
-
دوباره آسمان تپید!
1387/04/16 09:56
دوباره آسمان تپید برای مادران ِ کارگر پرور ِ لرستان و آب تکان نخورد در دل مهندسانی که در زندان شربت ِ خنک می خورند... پ.ن: قرار نیست که حتمن لر باشی تا بفهمی چه می گویند مادران ِ بی پسر آوار دیده! گریه کردن آداب و ترتیب ندارد که! همه مادرهای جهان یک جور آتش می گیرد دلشان، خدا رحم کند به دامن ِ کسانی که به زودی شعله...
-
دو تا یاکریم گرسنه!
1387/03/28 13:31
دو تا یا کریم ِ گرسنه آمده اند لب ِ پنجره یا هو می زنند کمی از مهربانی ِ پرده ها که می رود به سوی شان یکهو می پرند تا بیایی به خودت بجنبی دست ِ کریمانه ی همسایه سیرشان کرده... برای مهتابی ترین >
-
تمام شب...
1387/02/29 13:16
تمام شب را درچشم های تو سپری کردم تمام شب را و اینک مژگانم در تبی عمیق می سوزند تبی که تمام نخواهد شد -لااقل در حوالی این صبح تلخ- * روگردانی از ستاره های نیمه شبان اردی بهشت و آسمانی که مردد است میان ریزش آرام باران در انتهای شب و درخشش ماهی کم جان در افق بام های سفالی * تداوم تنهایی تقدیر شب بوهاست و بهارنارنج ها...
-
درخت ِ امن ِ برادری!/ برای ابوالفضل زرویی نصرآباد
1386/12/05 12:09
دلدادگی ِ مرا پایانی نیست جایی که دلتنگیهایم را نهایتی نه درخت ِ استوار ِ پر میوهی ِ زخمی! ما هی از تو میوه چیدیم و میچینیم شادمان با دوستهایمان حتا قسمت کردیم و میکنیم اما دریغ از دستی که آبی چیزی... * درخت ِ امن ِ برادری! دوست داشتنات با من چه میکند در این هوای ابری ِ بیباران و این جاده ِ بیتابلو * قلب ِ...
-
صبر کن، گوشماهیهایت را جا گذاشتهای!
1386/11/09 16:10
برای پسماندههای یک بغل نامه >> شبیه جادهای که ممتد بشود به مه بالایی و نفسگیر شبیه صاعقهای که یکهو میآید و میرود... دلهره میآوری مهیب و شیرین! شبیه دستی که گرفته شده زیر شیر تا کودکی تشنه را بنوشاند زیبایی * لختی صبر کن گوشماهیهایت را جا گذاشتهای و من را با این همه تنهایی ِ مدام و این همه صدای ِ در که...
-
دماوند شدهام!
1386/11/07 10:13
کسی کس ِ غریبی پلههای آستان تو را -آرام و بیشتاب- تلاوت میکند سنگ تو را هنوز به سینه میزنم این سینه زخمی! کسی شعر تو را بر جداره داخلی پوستم مینویسد با انگشتانی مذاب از تب و جریانی بیتاب از موج فریاد * دماوند شدهام درونم از تب هزار ساله میسوزد...
-
تقسیم شد، شکست!
1386/10/14 11:46
دختر درخت شد گل داد و میوه داد گردو بُنی که میان هزار کس تقسیم شد شکست!
-
نقره بانو
1386/09/11 10:32
پیشنوشت: این داستان ِ نقره بانو از حامد شیخپور است که در مواجههای جالب با سوره انسان و کشف ِ زیبایی که کرده نوشته و در جشنواره تسنیم هم برگزیدهشدهاست؛ حیفم آمد نخوانیدش! سه قرص نان، اثر: محمد صمدی از تهران «مرجان! دختر قشنگم! بیا سحریات را بخور. نزدیک اذان است. خودت خواسته بودی برای سحری بیدارت کنم.» مامان بود...
-
نارنجی ِ روشن بود سورهی نماز ِ صبح!
1386/09/06 14:34
اما سهم مرا نداده کجا سرکشیدهشدی به لبهای یکی دیگر از این رهگذرهای بیتعصب ِ خیابان ِ ساعت 7 صبح! مچاله میشوم در کلمهای دیگر ثبت میکنم رد ِ محو کفشهایم را روی کاشی باران خورده نیمهیخزده مادربزرگ دخترکی که بزرگ شده حالا و میتواند برای خودش مهتاب بخرد و بگذارد در جیبش و هی تکهتکه از جیبش دربیاورد و بخورد. من...
-
سیبها؛ تجسم ِ کامل غمگینی!
1386/09/04 17:35
مادر با سینی ِ برنجی ِ قدیمی ِ چای خشکش زدهبود و زل زدهبود به من من که خیره ماندهبودم به این همه غمگینی ِ مجسم به این همه سیب! * عکس از مجتبای حاج جعفری ِ عزیز!
-
میعادگاه ِ شبانهی شعر و تماشا!
1386/08/30 16:47
سارایی تو یا نیلوفری که پیچیده بر درخت ِ کم بُنیهی بید؟ که نمیداند ذوق ِ آغوش ِ تو را باور کند یا بادی که مدام دلهره میآورد سنگ ِ سپیدی زیر ِ نور ِ ماه تا گم نشود میعادگاه ِ شبانهی شعر و تماشا ** دست در دست ِ باد ِ گرهخورده در موهات طی میکنم مسیر ِ اسطورهای ِ گیسوانت را؛ گم و گیج! چون اسبی رمیده از وحشت ِ...
-
زندگی تعصبش را نسبت به شببوها از دست میدهد!
1386/08/21 14:53
جای چشمهای تو که خالی میشود تفاوت از بین میرود میان دیدن و نشنیدن و آمدن و نماندن... * انگار زندگی تعصباش را از دست میدهد نسبت به گلهای شمعدانی و شببو که بپژمرند ** من بیتو هی مرگ را تجربه میکنم و ظلمت را و پوکی را و به گیج ِ باد افتادن ِ چون بال ِ کندهشدهی سنجاقک *** چه رخوتی دارد پاشدن از خواب وقتی...
-
نمیگذارد این پاییز که بنویسم!
1386/08/18 14:59
پاییز شکوه ِ آتش در جلوهای تازه طیفی تا بینهایت زرد تا بینهایت نارنجی تا دور ِ دور سرخ! ** همیشه این پاییز است که ذهن من تاب ِ کلماتش را ندارد زبانم بند میآید و مدادم... *** نمیگذارد این پاییز که بنویسم از رد ِ دردی که در صورت ِ این برگ ِتنها میبینم و اسبی که شیداییاش گل کرده در یورتمهای سنگین تا عمق پهناوری...
-
آهو که شیر میخواهد!
1386/08/15 14:24
آهو که میخواهد شکار ِ شیر شود به دشت آکنده از این همه کفتار و گرگ، آرام کی تواند باشد؟
-
ای حوادث اخیر جانِ پاکِ عاشقان! تو بهتری؟
1386/08/13 15:28
ای حوادث اخیر جانِ پاکِ عاشقان! تو بهتری ؟ از شما دلم، دلم گرفته است همچنان ، تو بهتری ؟ بس کن ای مواظبت نکرده از غنیمت وجود انس ! ما که لطف خاص کم ندیده ایم از این خزان ، تو بهتری ؟ واقعاً به جا و راست گفته اند این که روزگارِ دون جایِ جاش ، پاک لامروّت است ناگهان ، تو بهتری ؟ گرچه من دلم برای برگهای مهربانی ات بهار...
-
چراغِ ِ آویخته به رؤیای ِ شبانه!
1386/08/12 14:47
۱ من را شریک ِ پرهیزت از این قصه بدان که سهل نیست کمر راست کردن زیر ِ منحنی ِ آبی ِ آکنده از فشار جاذبه روی خطوطی که همیشه در تقاطعاند با هم * ۲ غزلی بگو : غزلی به خستهگی ِ قلیان ِ عصرگاهی ِ پاییز که دود میکند خستهتر از چشمهای کسی که روبهروست در آینه * ۳ اندوه ِ من به تمامی زیبایی ِ توست * ۴ هر روز پنج بار خیس...
-
کاش بابام دکتر ارنست بود!
1386/07/18 15:44
کاش مثل ردپای ِ توی برف، محو میشدم / حذف میشدم کاش کسی با کلمات ِ من دوست میشد کاش این همه بیبرگی سهم ما نبود کاش سمت ِ ما هم یک درخت داشت، بزرگ و مهربان کاش بابام دکتر ارنست بود اصلن نمی خوام کاش بود کاش گم میشدم و یکی که خیلی خوبه منو پیدا می کرد کاش برای ما که کفتر نیستیم هم یکی آب و دون می ریخت دلم یه شهر ِ...
-
هزارتا!
1386/07/15 09:34
هزارتا زنبور توی سرم دارند دنبال مادرشون میگردند...
-
بالای کوه ِ موعود!
1386/06/13 14:34
نتوانستن به نوشتن غریب دردیست نباید ِ این خیابان را که رعایت نکنی میشود همین بیخوابی ِ روزانه و شبانه و خیال ِ ناآرام و دستی که تنها می شود برای نوشتن ِ اندوه! ماه بالای کوه ِ موعود بازگشاده تابش را و پلنگ، پلنگ خسته تنها روی درخت ِ همیشه خیره ساکت تنها
-
رو به پاییزی که می وزید!
1386/06/02 12:22
روزگار ِ تلخ و شیرینی شده باران جان! درست مثل قهوه ای که در آن کافه رو به خیابان ِ باز نوشیدیم رو به پاییزی که می وزید رو به آرامشی که می باریدی رو به سکوت ِ گام های آرام ِ دختری تنها که می رفت چه سرمای محوی که خودش را در لبه فنجان نشان می داد به لبهات و لبخندی که هیچگاه فراموشت نمی شد با خودت بیاوری باران جان! روزگار...
-
عطر بارانجان!
1386/05/13 19:09
باران جان! پلک که میزنی عطری میپراکند مژگانات که نقلاش مرا متهم به خواب و خیال میکند تو پلک میزنی و مرا توانی نیست در مهار آتشی که رگانم را فرا می گیرد تو پلک میزنی و من خیس ِ هزار سال باران ِ نیامده میشوم...
-
بارانجان!
1386/05/09 16:03
بارانجان! چه دوست دارمت وقتی محبوسم میکنی در ریسهای منظم از قطرات که پناه میگیرم در سایه چتر این چتر ِ دیرسال ِ تنها درست مثل چشمهایی که هر روز عصر پیاده میآید دنبال شما تا ابرهای دور...
-
باران جان!
1386/05/08 16:08
یکریز باران جان! یادت میآید یک ریز میباریدی و داشتی مرا در تنهایی ِ خودم از وسط به دو نیم میکردی؟ زمستان سردی بود که نمیگذاشتی حتا سیگاری روشن کنم --- خیس بارانجان! کوچ تسکین این درد ِ کهنه نیست میگذارم صدای تو بپیچد در تو در توی لباسم و پیچاپیچ ِ تنم بی اعتنای عابران ِ شگفت زدهی آبان ماه *** به شوق بوسهی...