چون خوش می گذرد غمی نیست!

آغوش همیشه بازت را دوست دارم

گاهی را که می آیی که مراقب دو تا جینگیل و مینگیل باشی تا من با خیالی راحت و روانی آسوده به کارهای بیرون از خانه ام برسم، خیلی دوست دارم. خوب است اگر می شود این وقتها را بیشتر کن ، حالا که این همه خوبی و مهربانی بی زحمت روزهای فرد را هم زودتر بیا که من بتوانم بروم شنا .

یا روزهای دوشنبه و چهارشنبه ی این هفته را بی زحمت جای من برو به میدان فلسطین، مدرسه ابتدایی و فرم مربوط به سارا را پر کن و بیاور که بدهم  یا بدهی به مدیر دبستان سارابانو. 

آخر می دانی من خیلی تنبلی ام می آید تا قبل ۱۱ از خواب بیدار بشوم. ۹ ماه زود از خواب بیدار شدم و بانوی خانه را برای  آموختن علم و تحصیلی که فردا سینه را بدهی جلو و افتخارانه بگویی: دختر من هست ها.... آماده می کردم؛ الان وقت خوابیدن است تو زحمت بکش و برو دیگر....

یک روز را هم وقت بگذار زود بیا (بعد از طرح ترافیک) برویم بازار برای خانه مان که دوستش داریم خرید کنیم ... آذوقه کاروانسرای عباسی دارد ته می کشد!

روزگار خوشی است به قول خودت بد گذشتن با سخت گذشتن خیلی فرق دارد؛ سخت می گذرد ولی بد نمی گذرد؛ باید تلاشمان را بیشتر کنیم!


هیچکس تنها نیست۰۰۰

بعد از مدتها اومدم بگم که من می خواهم سیم کارتم رو عوض کنم 

چون می خوام اوضاع کار و بارم خوب بشه

پ ن : از لحاظ تاثیرپذیری از تبلیغ همراه اول از تلویزیون!

آقامون اینا!

عباس حسین‌نژاد خبر از چاپ جدیدترین کتابش توسط نشر سپیده باوران با عنوان «تو ابر شو ببار» و عرضه در نمایشگاه کتاب داد. لینک خبر

بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران | غرفه سپیده باوران

خیلی دور...

به علی گفتم بیا بخواب!

بالش را آورد گذاشت کنار من، من هم گفتم بسم الله بگو و بخواب!

علی همین طوری که سرش رو به بالش نزدیک می‌کرد گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا شیطون رو از ما دور کن! خیلی دور کن

نوحه خوانی حاج آقا مجتبی برای فاطمه زهرا «س»


چهل سال پیش، اولین فاطمیه یادمه من؛ شب‌ها جلسه گذاشته بودم.
این مداح‌ها میومدند، نوحه خوان‌ها میومدند، نوحه می‌خوندند.
چندتا جمله از اون موقع یادمه که اینها خوندند.
در جگر من اثر کرد، خوب یادمه.
من نوحه خونی بلد نیستم، ولی امشب مرجعیت به کنار،
اجتهاد به کنار، فقاهت به کنار، عرفان به کنار، اخلاق به کنار.
می‌خوام امشب نوحه بخونم…
دوتا جمله می‌ خونم. زبان حال علی علیه‌السلام هست.
خواننده علی. خواننده پدر. برای کی؟
(برایِ) همسرش که مادر است.
این پدر روضه بخواند برای پسر، یعنی امام زمان صلوات‌الله علیه!
آقا تشریف بیاورید. آقا تشریف بیاورید در آستانه مجلس ما.
می‌خواهم برایت روضه بخوانم.
این زبان حال علی علیه‌السلام است.
رو می کند به زهرا. یا زهرا!

در وسط کوچه تو را می‌زدند
کاش به جای تو مرا می‌زدند
یا زهرا…
چرا شده گوشه چشمت کبود
فاطمه جان! مگر علی مرده بود
یا زهرا…
وای من و وای من و وای من
میخ در و سینه زهرای من

یاس تنها یک سحر مهمان است...

ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق می‌کند آخر که چند سالش بود

حریم عرش خدا بود سقف پروازش
تمامْ وسعت عالم به زیر بالش بود

هم‌او که خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگ کرب و بلا طفل خردسالش بود

پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچه شب قامت هلالش بود

زمین شب‌زده را رشک آسمان می‌کرد
اگر فراتر از آن خطبه‌ها مجالش بود

::
{امید مهدی‌نژاد}

علی و نماز و کولی و حالات عرفانی بابایی!

به قلم بابای بچه‌ها:

نه که ما خیلی اهل نماز هستیم و همین الان که دارم این متن رو می‌نویسم روزه هم هستم اگر صبحانه جزو مبطلات روزه نباشه.

یکی از عادت‌های علی ِ بابا که چهار و نیم سالشه اینه که وقتی نماز رو شروع می‌کنم، کمین می‌گیره تا بیاد رو کولم و در تمامی مراحل از رکوع و سجود و قیام منو همراهی می‌کنه که گاهی تا حد خفگی من هم پیش می ره.

ولی خب وقتی عرفان بالا باشه این چیزها اهمیتی نداره.

نکته جالب ماجرا یکی از نمازهای اخیره که علی با خاله قورباغه سبزرنگی که اندازه خودشه داشت پشت سرم زمزمه می‌کرد که بپرند روی کول من.

یعنی خودش کم بود یک قورباغه بزرگ تپل رو به زور می خواست به همراه خودش نگه داره و موفق نشد البته.

یعنی من در حال عرفانی و قورباغه روی پشتم و علی روی قورباغه.

یعنی تر این که دست علی از پشت خاله قورباغه به زور به من می رسید که خودشو نگه داره و خدا رحم کرد که وقتی افتاد سرش به کتابخانه نخورد.

همین

این انصاف نیست...


دلم هی تند و تند برای تمیزی در و دیوار خانه تنگ می‌شود...
کاش علی و سارا می‌فهمیدند برای این بوی خوب و حس خوب خیلی به خودم زحمت داده‌ام و دلم می‌خواهد حداقل‌ش یک ساعتی در این تمیزی لم بدهم و پا روی پا بگذارم و یک لیوان چای بخورم و بعد چشمانم را ببندم و هر وقت هم دلم خواست باز کنم و باز لذت ببرم و ...
اما حیف ... همین که می‌خواستم لذت ببرم از تمیزی دیدم همه چیزهای جمع و جور شده دوباره همه جا ولو است...

خوبم...

بعضی وقت‌ها گریه هم حتی آرامم نمی‌کند...


زادروزت مبارک ِ ما!


رؤیایی نیست دیگر

ترانه‌ی تازه‌ای نه
همه‌ی من را ... که تویی

*
خالی است دست‌های من
اما
دلی دارم پر از رؤیاهای تعبیر شده
که یکی‌اش و تمام‌ش
                       تویی
                     و تویی
*
هزار پرنده‌ای بی نام و سپید
از فراز ِ دره‌های پر درخت ِ گردو و انار
 خروشان و معصوم می‌گذرند
تا به قلب من می‌رسند
آن گاه
     که چشم‌های تو
نجیبانه به زندگی می‌خندند
و شادی؛
واژه‌ای می‌شود الصاق شده
به همه‌ی دقایق و ساعات
به همه‌ی پنجره‌ها و ابرها
به همه نبودن‌ها و نشدن‌ها...

*
باش
و مبارکم باش
باش
و آفتاب و بارانم باش
باش
و شب و ستاره‌ام باش
باش
و همه‌ی خاطراتم باش
باش
و امروز و فردایم باش


9 بهمن ماه
میلادت مبارک ِ من و سارا و علی

با احترام:

عباس حسین‌نژاد

هوای گنجشکی ِ پایتخت!

پنجره خانه ما به روایت عباس آقا
پنجره خانه ما به روایت عباس آقا

نیمههای شب وقتی همه خواب بودیم بارونی زده به شهر دود!

هوا خیلی خیلی خوب شده و دوست داری بکشی‌ش توی ریه‌هات و بیرون ندهی؛ بس که خوشمزه‌ شده...

اگر بدونید بیرون چه خبریه، به جز صدای موتور و ماشین و راننده تاکسی (وقتی پنجره رو باز بذاریم همه جور صدا میاد توی خونه)؛ صدای گنجشک‌ها که هی صدای شادی‌شون میره بالاتر و این یعنی هوایی که امروز بوی بارون گرفته از طرف شرکت کنترل کیفیت هوای گنجشکی «تایید» شده است!

توی زمستون که قاعدتاً باید زیر کرسیها و بغل بخاریها و پتو به دوش توی خونه تردد داشتهباشیم، از بس دلمون باد خنک خواست و از بس دلمون پنجرههای چارتاق باز خواست، نمی‌دونستیم که عید بیاد زمستون میشه یا تابستون؟!!!

ما مسافر کويريم کی مياد ستاره چينی؟



        «قسم به ستاره هنگام كه فرود آيد»سوره نجم
قسم به شب كه ستاره فرود آيد
قسم به آسمان كه شب كه ستاره فرود آيد
«قسم به شب تار، هنگامي كه روي تاريك گرداند»سوره تکویر

  ابتدای شامگاه چهلودوم پاییز در سکوت آسمان و شلوغ اتوبوس و جاده‌ی تهران به سمت بیابان خدا در اطراف گرمسار.

جاده به عقب می رفت و ما تهران را به سمت شهر همسایه کویر، پیشوا، در 45 کیلومتری تهران پیش می‌راندیم؛که دهخدا نوشته:
«پیشوا امامزاده جعفر قصبه‌ای جزء دهستان بهنام سوخته بخش ورامین است، سکنه آن فارسی‌زبان هستند و آب آنجا از قنات ورامین و محصولات آن غلات و صیفی، باغات و چغندر قند است. منطقه پیشوا بخشی از دشت ورامین است.»

ورود به تاریکی کویر...

جاده خاکی بود و اتوبوس مضطرب میراند؛ بالا و پایین و چپ و راست!
  کمکم هوای کویر وزیده می‌شد به درون اتوبوس و وهمی گنگ به دل مسافران راه می یافت. افق دید ما  چراغ جلوی اتوبوس بود و و نور دوری که به افق غربی کویر پاشیده بود که ظاهراً گرمسار بود و تخیلات همسفران خوش‌فکر! (کسی تا به حال به این سمت نیامده بود.)

بعد از گذشتن از ایست و بازرسی و ورود به پارک ملی کویر، قرآن کوچکم را باز کردم که بخوانم اما راننده برای تمرکز بیشتر به جاده ی روبه رو، چراغ داخل را خاموش کرد و نور قرمز غالب شد. قرآن را بستم و رفتم توی ذهنم و مرور کردم: «هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُکُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ » سوره یونس

 خواب در حوالی چشمانم شروع کرده بود به چرخیدن. سرم را به شیشه تکیه دادم و با چشمان نیمه باز خیره شدم به نور ِدور ِ غرب و گهواره‌ی بی‌هنجار اتوبوس ؛ بالا و پایین و چپ و راست...

 رسیده شدیم.

 وقتی اتوبوس؛خسته و خاکی، بعد از سه یا چهار ساعت ما را پیاده کرد جلوی دروازه کاروانسرای قصر بهرام در پارک ملی کویر ، بوی خوش تاریخ  بود که پیچیده بود:

قصر بهرام

«قصر بهرام کاروانسرای مربع شکل متعلق به عهد صفویه می‌باشد که از دیوارهای بلند با چهار برج نیم دایره تشکیل شده است.
 این کاروانسرا به دستور شاه عباس صفوی و بر سر سه راهی اصفهان، خراسان و مازندران بنا نهاده شده است.
 قصر بهرام از سنگ ساخته شده و دارای 4 ایوان و 24 حجره می باشد. شترخوانها یا اسطبل های این کاروانسرا به گونه ای تعبیه شده اند که کاملا در پشت اتاق ها قرار می گیرند.
 آب مصرفی این کاروانسرا از چشمه سیاه در 5/7 کیلومتری قصر، توسط آبراهه سفید رنگی که از سنگ تراشیده شده، منتقل می شده است.»

پیاده که شدم سرم گیج ِآسمان رفت. برای من که در سرزمینی زندگی کرده ام که همیشه ابر و بخار خزری آسمان اش را پوشانده  دیدن این آسمان و این همه ستاره و این همه ستاره! چیز غریبی بود
آن همه هیجان را نمی توانستم پنهان کنم .

چشم از آسمان برداشتم  هوای سرد کویر را با نفسی عمیق به درونم راه دادم «فَارْجِعِ الْبَصَرَ»سوره ملک دوباره نگاه کن!؛ «آیا هیچ شکاف و خللى مشاهده مى‌کنى ؟!» سوره ملک 
برده شدن به امتداد روشن تماشای ستارگان هفت آسمان و هفت دريای بی ساحل!

«قُلْ مَن رَبُّ السَّماوَاتِ السَّبْعِ»سوره مومنون
  و گفته شدن :
« اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ »سوره طلاق

روی پاهایم چرخیدم که آسمان بچرخد با آن همه ستاره توی چشم‌هام.

ستارگان،
 که اگر به شمارش دعوتشان شوی
نفس کم‌می‌آوری از آن همه نور و زيبايی!
که تمام نمی‌شود که نمی‌شود
يک تا هزار شمردنت

یا نور یانور یا نور

و خسته که می‌شوی اولين جا که سرمی‌گذاری
دوباره شروع می‌شود
از يک تا هزار هزار

يا نور  و يا اين همه ستاره!

نگاه هم‌سفران نیز گم‌شده‌بود در حیرت این همه چراغ آویخته به تاریکنای مخملی آسمان؛  «وَزَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ»سوره فصلت

و قدم گذاشتیم بر زميني كه دورترها، پدرانمان با ستوران‌شان سينه كوير را به مقصد حالاي ما شكافته‌اند و شب گوش به داستان  هشت‌بهشت صبح مي‌كردند.

آمده بودیم به دیدار آسمان و لحظه بارش شهابی که :«و اینکه ما آسمان را جستجو کردیم و همه را پراز محافظان قوى و تیرهاى شهاب یافتیم» سوره جن

«قسم به آسمان كه در آن راه‌هاي بسيار است»

ما خیره به زیبایی شهاب‌هایی که می‌گذشتند و آرزوهایی که روانه آسمان می‌کردیم و در پس پرده « إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُّبِينٌ» سوره حجر «مگر آن کس که دزدانه گوش فرا دهد  که  شهاب مبین(آشکار) او را تعقیب مى کند (و مى‌راند).»

***

آن شب ،  بیدار و خیره به چشم‌های زیبای خدا تا نماز صبح بیدار ماندیم و بعد از سلام به آفتاب و فرشتگانی که درهمراهیاش نور به عالم هدیه می کردند پای در راه بازگشت گذاشتیم.
 
در بازگشت هیچ‌کس نپرسید چرا کوله‌پشتی‌ام  اینقدر چاق و سنگین شده است و هیچ‌کس ستاره‌هایی که با خودم به تهران آوردم و به سقف اتاق خوابم آویختم ندید!
 
این متن رو قبلا توی وبلاگ قبلیم گذاشته بودم:::

همبرگر با سس پتو...

گرسنه نیستم...

وقتی غذا نمی‌خواهم بهترینش هم که باشد می‌شود زهر مار!
مثل همین چیزبرگری که هرجا و هر وضعیتی باشم ، دوستش دارم
می شود همبرگر بی مزه و نیم‌پز شده و بی هیچ چاشنی‌ای...
که حس دوست نداشتنش را تو هم فهمیدی....
می‌شود بی خیالی همیشگی‌ات وقتی طفل یا خودش را به خواب زده یا به خواب رفته را بی روانداز رها می‌کنی و تمام وجودت را زیر پتوی نرم دوست داشتنی‌ات قایم می‌کنی و به جهنم آن طفل.

هفت ساله شدن... سارای ما!

به قلم مامانی


تولد سارا یه رویا بود!
ساراجان تولدت مبارک
هزار بار و هزاران بار مبارک

یادآوری روزهای پر از استرس و انتظار شیرین برای به دنیا آمدن سارا برام جالب بود و جالب­‌ترش که صبح که از خواب بیدار شدم باورم نمی شد که این پری زیبای کوچک کنار من خوابیده و با امروز 2191 روز از زندگی من متبرک شده با صدا و نگاه شیرینش!

فکر این که مستحق چنین هدیه و نعمتی از طرف خدای مهربون بودیم چنان غرق در غرور و شادی می شوم که  وصفش برای من غیر ممکن است. 

 این که خدا به  دو تا از بنده­‌هایش چنین رحمتی عنایت کند که هر لحظه با دیدن صورت معصوم و دوست­‌داشتنی­‌اش  و شنیدن صدای قشنگش  هزار بار الحمدالله گفتن هم برایش کم است و زبانم بند می­‌آید از شکر ...

به قلم بابایی
ساراجان!
خوش آمدی به روزان و شبان من!
اینجا همان­جا است که می­توان گفت: نورٌ علی نور!
صبح من با طلوع خورشيد چشم هاي تو آغاز مي شود...

تولدت مبارک

برای سارا

سارایی تو
یا نیلوفری که پیچیده بر درخت ِ کم بُنیه‌ی بید؟
              که نمی‌داند ذوق ِ آغوش ِ تو را باور کند
                               یا بادی که مدام دلهره می‌آورد
 
سنگ ِ سپیدی
زیر ِ نور ِ ماه
 تا گم نشود
میعاد ِ شبانه‌ی شعر و تماشا
 
**
دست در دست ِ باد ِ گره‌خورده در موهات
طی می‌کنم مسیر ِ اسطوره‌ای ِ گیسوانت را؛
                                                        گم و گیج!
چون اسبی رمیده از وحشت ِ گرگ‌ها
               در شب ِ زمستانی ِ تاریک
                                 در تنیدگی ِ جنگل
                                   بی‌ماه و فانوس
                                        بی‌امید ِ پیدا شدن...


فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

سلام ِ پس از این‌همه!

نوشتنم نمیاد!

حرف دارم زیاد، حرفهای زیادی که باید می نوشتم که ثبت بشوند از روزهای شاد سارا و مدرسه و علی و حس مردانگی ای که این روزها وقتی پا به مدرسه دخترانه می گذارد بهش دست می دهد.

از آموخته هایی که هر روز سارا یاد می گیرد و هی تند و تند برای من تکرار می کند و کیف می کند وقتی این حس برایش پررنگتر می شود که من ِ مادر بلد نبوده ام و حالا دخترک نازدانه ام به من یاد می دهد!

از اینکه یک روز با همه هیجان گفت: مامانی می دونی یکی از امامای ما زنده هستند؟ ما باید آدمهای خوبی باشیم و به هم مهربونی بکنیم و حرفهای خدا رو خوب گوش بدیم و هی باید برای امام زمان دعا کنیم تا خدا امام رو بفرسته پیش ما!

از اینکه امسال محرم روضه حضرت رقیه و حضرت علی اصغر رو وقتی گوش می داد ، ریز ریز اشک می ریخت!

از اینکه بلد شده نماز بخونه! بلد شده دعای فرج رو بدون غلط بخونه! اینکه بلد شده نامحرم نامحرمه، می خواد شوهر خاله ای باشه که خیلی دوسش داره یا می خواد مرد همسایه باشه!

از حرف های قشنگی که علی هی تند و تند یاد می گیره و برای من تکرار می کنه! از حیدر حیدر گفتن هاش وقتی تنهاست و با خودش می خونه!

از نوحه حضرت علی اصغر که اقای محمودکریمی خوندند و علی عاشقش شده و هی می‌خونه : چرا تو گهواره‌ت نمی مونی | به خدا می میرم از پریشونیِ | جیگر عمه هات برات خونه | راهی میدونی میدونی | بعد هی می گه: حرمله بمیری! حرمله بمیری!

از سنگ روی یخ شدن من و عباس آقا توسط این دوتا! از زیون بازی هاشون! از قلدر بازی های علی! از مظلوم واقع شدن سارا! از همه اتفاقات خوبی که هی در حال تکرار هستند و هی بر ناز کشیدن‌ها‌ی من از این سه تا ( باباشون رو می گم) ادامه داره!

ولی نوشتنم نمیاد!

از صفحه ایمیل و فیس‌بوک و بلاگفا و هرچیزی که مربوط به اینترنت می شه فراری ام!

 به قول دوست عزیزی می گفت: دچار تهوع اینترنتی شدی! راست می گفت! بد تهوعیه! معلوم نیست تا کی قراره با من بمونه!

شور شيرين روز اول مدرسه!

شور شيرين روز اول مدرسه؛
 به تماشاي آب هاي سپيد؛
به بی‌نظيري رقص درناهاي چرخان؛
به ديرسالي تبي که در جان دماوند است؛
به بي‌قراري ستاره هاي شب، گاه که مي افتند؛
 به صراحت زيبايي چشم هاي دختري که سارا است...

عکس و متن: بابای سارا

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس ما که شد...

برای تو نوشتن دشوار است، لااقل برای من. و از تو برای تو نوشتن دشوارتر از دشوار.


آمدم از تو بنویسم برای تو. کلمات در ذهنم می‌چرخیدند و حتی صف بسته بودند که ثبت شوند اینجا تا بمانند برای ابد. اینجا در زندگی‌ای که مال من و تو و سارا و علی است تا ابد. اما نشد. نیامدند کلمه‌هایی که باید می‌آمدند. یا لااقل من نتوانستم بیاورم‌شان. نشد از آن‌همه احساس خوب و با آن‌همه احساس خوب از تو برای تو بنویسم. نشد قدردانی‌ام را بنویسم و عشقم را بنویسم و همه چیزهای خوب را.

اما زندگی من، با همه فرازها و فرودها، لذت‌بخش‌ترین و شیرین‌ترین و صمیمی‌ترین زندگی‌هاست. فقط برای این‌که تو هستی. تو و عادت‌های قشنگت. یکی‌اش همین که همه بدقلقی‌های مرا با روی باز می‌پذیری و به روی من نمی‌آوری و صبوری می‌کنی و البته آتش می‌زنی به دلم! در ذره‌ذره زندگی‌ام تعریف شده‌ای. با هیچ‌کس قابل‌قیاس نیستی. تو خاصی. همین‌که همه تلاشت این است که آب توی دل ما، که من و سارا و علی باشیم، تکان نخورد. همین‌که همه آرزوهای خودت را در آرزوهای ما گم کرده‌ای. و من شاهدم. شاهد همه این از خود گذشتن‌ها. و از خدا می‌خواهم این‌همه از خود گذشتن را هیچ‌گاه، هیچ‌گاه از یاد و خاطره ما نبرد و کهنه نکند و به فراموشی‌مان نسپارد. خب، حالا آیا نباید به خودم ببالم و احساس کنم از همه یک سر و گردن جلوترم؟ آیا نباید احساس غرور کنم که تو را دارم؟ نباید فخر بفروشم که تو مال منی و هر روز بیشتر و بیشتر؟ نباید سرم را بالا بگیرم که خدا مرا لایق همراهی تو دانسته و در کنار تو کاملم کرده است؟

عباس من، همراه من، زادروزت، یکم ِ مهر ماه، مبارک. بر تو و بر من و بر فرزندان‌مان.

و از خدا می‌خواهم که در این روز خوب، به حرمت دل پاک تو، هر دوی‌مان را لایق تربیت فرزندانی کند، که لایق این خاک پاک و لایق عشق محمد و خاندانش باشند.

بابی انت و امی و نفسی و اولادی لک الفدا یا رسول الله

از تو نگاه شاعران رنگ به رنگ می شود
اسم شما که می رسد شعر قشنگ می شود



چه خبره اینجا ...


هاچ زنبور عسل |شبکه دو | امروز

‫خرمگس داره برای خانم زنبور که خونه اش خراب شده، خونه می سازه
کفشدوزک میاد تعریف می کنه که آقای خرمگس استاد خوبیه تو خونه ساختن!‬
‫علی می گه: اون خرمگسه بابای منه‬!!! ‫چون بابای من هم استاده!‬

پ.ن: علی ۴ سالشه!

خسته ام...

 

لاتقنطوا من رحمة الله...

آذربایجان!!!

 

فکرم همه اش توی آذربایجان است!
شانه هایم درد می کند!
شاید آذربایجانم است که درد می کند...

نشمیل


نوشته :براي سلامتي برديام دعا نكنيد ...
نفسم بند آمده
دستانم یخ شده
باور کنم؟؟؟؟؟؟
 اشک هایم مجال نمی دهند که برایت سر سلامتی بنویسم!
دیوانه ای شدم! احساس می کنم یکی باید بیاد مرا آرام کند! دلداری ام بدهد!!!
هی کلمه ها رژه می روند تا بهترین و آرامترین حرفها را برایت بنویسم ولی به هیچ چیز قانع نمی شوم!
این حرفها و کلمه ها ذهن به هم ریخته مرا آرام نمی کند چه برسد به ذهن توی مادر! توی مادر که همه لحظه هایت شده ........
نشمیل عزیز، آرام باش! آرام...
خدایا صبر را به دل این مادر بیانداز! خدا روح و روانش را آرام کن!

شماره قورباغه و علی شجاع!

یه زنبور تو دستشویی بود و سارا می‌ترسید.
علی شجاعانه رفت باهاش حرف زد که بره ولی نرفت!
اومد سراغ مامانش: مامان، شماره‌ی قورباغه رو نداری؟


پی‌نوشت:

علی می‌گه: بزرگ شدم می‌خوام بشم پدر لاک‌پشت‌های نینجا!


سارا

نماز مي خواند؛ زلال و معصوم.... سارا

ماه عزیز من، عزیزم بدار! ...

ماه دوست داشتنی من، دوستم بدار! دستم را بگیر و آرام و مودب مرا کنار این سفره بنشان و آداب میهمانی را یادم بده و آداب حرمت نگه داشتن این سفره و آداب خوب بودن را و آداب ادب داشتن را!

حس خوبی دارد این میهمانی!
حس برتری و بزرگی
حس لایق بودن نفس کشیدن برای او
یک حس ناب و خالص
پاکِ پاکِ پاک
حس عاشق شدن و دلبری کردن، ناز کردن، حس دوست داشتن! 
کنارش بی حال شدن تشنگی و ضعف! که همه ش یک خریدار دارد که هی دست نوازش می کشد بر سرت!
هی آرام آرام با تو کلمه به کلمه حرف می زند! آیه به آیه! هی تو رو به همه موجوداتش نشان می دهد! هی برای تو از عرش خودش ناز می خرد و ناز کش های مدهوش کننده اش را به یاری ات می فرستد، که کم نیاوری، که خم نشوی، که وسوسه خوردن جرعه ای اب قد نم دار کردن زبان هم به تو دست ندهد!
این روزها چشم دوخته ای به آسمان که اجازه بدهد که تعارف کند، که بفرما بگوید، که با نام زیبای خودش بسم الله بگوید، که قدرتش را باز به من و تو و همه ثابت بکند الله اکبر بگوید ، و تو کام برداری!
و تو کام برمی داری به یاد العطش گویان صحرای کربلا!

سارا و علی در حلقه رندان !

وقتی عباس آقای ما رفتند که طنازی این ماهشان را برای حضار بخوانند و بخندند علی قدم در جای پدر پشت سرش راه افتاد و رفت ، عباس آقا مشغول جابجا شدن روی صندلی و علی هم اون گوشه توی سالن داد می زنه: بابا من هم بیام پیشت؟؟!! ( 100 بار)
عباس آقای میکروفن جلوی دهان با سر و دست اشاره می کردند که بیا دو تا اقای نزدیک به علی هم می گفتند برو! با خوشحالی قدم بر سن می گذاره که با تشویق میهمانان برنامه مواجه می شه!

به نظر من در حلقه رندان این ماهشون خیلی بی حال بود و اصلا خوب نبود طنازان کشور یک فکری به حال طنزنوشته هاتون بکنید! با شما هم هستم عباس خان!

وقت و بنزین که مفت نیست توی این مملکت که هردوش رو هدر بدیم و آخرش هیچ! باز این بار علی اقا با حضورشون مردم رو یک وجدی آوردند از شما ها که چیزی در نیومد؟!

عنوانم نمیاد!!!

1- به علی آقا می گم قل هو والله و احد رو برام بخون ببینم پسر عزیزم، قشنگم ، نانازم!
دست به کمر می گه: نمی خونم چون تو به حرف من گوش ندادی!!!!

می گم کدوم حرفت!؟
می گه: بهت گفتم برام ساز بخر گفتی نه! من هم گوش نمی دم!

بچه دارم بزرگ می کنم برای خودم!

اشرار خانه ما و فوتوگرافیک‌مموری!

حالم خوب نبوده و با بی حالی تمام داشتم ظرف‌های جمع‌شده توی سینک رو می‌شستم!

عباس آقا آمدند و گفتند: شما بیا برو استراحت کن خودم می‌شویم! من هم گفتم نه خودم می‌شویم و بالاخره با هم مشغول شستن ظرف‌ها شدیم!
علی آقا هم آمدند و پوزخندی تحویل ما داد و با صدایی که طعم مسخره کردن داشت سارا رو صدا کرد و گفت آبجی بیا ببین این دو تا رو!!! بعد هم یک پوزخند صدادار...
سارا که آمد شدند دو نفر؛ علی گفت: بابا مگه تو زنی؟؟!!!
سارا گفت: مگه باباها ظرف می شورند!؟
بعد علی پرسید: مگه احیائه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
نشون به اون نشون که عباس آقا یک شب از شب‌های احیا مشغول ظرف شستن شدند که طی یک سخنرانی غراء گفتند: چون امشب شب احیاست من می‌خوام به مامانی کمک کنم!

ما از این داستان چه نتیجه‌های جالبی می‌گیریم!

سارا هستی یا علی!!!!!

این خیلی بده که من صدای سارا و علی رو از پشت تلفن نمی تونم تشخیص بدم؟!!!!