حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

عطر باران‌جان!

 

باران جان!
پلک که می‌زنی
عطری می‌پراکند مژگان‌ات
که نقل‌اش مرا
متهم به خواب و خیال می‌کند

تو پلک می‌زنی
و مرا توانی نیست
در مهار آتشی که
رگانم را فرا می گیرد

تو پلک می‌زنی
و من
خیس ِ هزار سال باران ِ نیامده
می‌شوم...

 

نظرات 7 + ارسال نظر
فریبا 1386/05/14 ساعت 10:43 http://faribam.blogfa.com

و آتش ...... خاموش.

... 1386/05/14 ساعت 13:13

یه روز انتراک بدین اشکمونو در نیارین همسایه...

تو پلک می‌زنی
و من
خیس ِ هزار سال باران ِ نیامده
می‌شوم...

لعنت بر من که خواب را از چشمانت گرفتم
لعنت بر خواب که تو ار از من می گیرد
باران جان ؟

تو که بنشینی روبرویم این اشک ها که که هوس باریدن چگونه نگاهت کنم باران جان ! چگونه به اشک بگویم نبار ! نبار!

سلام. شنیده بودم سفر رفتید. بعد از مدتها که اومدم اینجا... نمیدونم چرا دنبال عکسی ردی نشونی چیزی از اون سفر میگشتم... البته از خوندن این نوشته ها مثل همیشه لذت بردم اما اونی رو که دنبالش بودم ندیدم...
در پناه حق.

باران جان 1386/05/31 ساعت 00:58

باران جان هوای تازه می خواهد . نمی گویی . خاک باران خورده می خواهد . نمی گویی؟

سارا 1386/09/02 ساعت 13:04 http://kodaa70.blogfa.com

اینجا هم قشنگ مینویسی

عباسحسیننژاد!
.
.
.
سلام......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد