جای چشمهای تو که خالی میشود
تفاوت از بین میرود
میان دیدن و نشنیدن و آمدن و نماندن...
*
انگار زندگی تعصباش را
از دست میدهد
نسبت به گلهای شمعدانی و شببو
که بپژمرند
**
من
بیتو
هی مرگ را تجربه میکنم
و ظلمت را
و پوکی را
و به گیج ِ باد افتادن ِ چون بال ِ کندهشدهی سنجاقک
***
چه رخوتی دارد پاشدن از خواب
وقتی چشمهای تو
در انتظار نباشد...
زیبابودممنون!
خوش
به
حال
فا
طمه
خیلی قشنگ بود ...
من همیشه دوست داشتم بتونم حرفامو تو قالب شعر بزنم ولی هیج وقت موفق نشدم ...
چه رخوتی دارد پاشدن از خواب
وقتی چشمهای تو
در انتظار نباشد...
چه رخوتی دارد پاشدن از خواب
وقتی چشمهای تو
در انتظار نباشد...
چه رخوتی دارد پاشدن از خواب
وقتی چشمهای تو
در انتظار نباشد...
چه رخوتی دارد پاشدن از خواب
وقتی چشمهای تو
در انتظار نباشد...
چه رخوتی دارد پاشدن از خواب
وقتی چشمهای تو
در انتظار نباشد...
چند بار دیگر بگویم چشمهایت را باز میکنی!؟
خیلی با این قطعه ارتباط گرفتم. آقا معرکه بود. شایدم معرکه نبود حس و حال ما بهش نزدیک بود.
نه واقعا معرکه بود. دیگه حرفمو عوض نمیکنم.
من به روزم.
انشالله برگردن به سلامتی...
این روزها
بی تو
...
این ضیاوک الجمیل
قشنگ و غم انگیز