حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

تو را من چشم در راهم که!

حالا
 یک عمل دماغ
و تعویض گونه
و تزریق ژل در اعضای مختلف
و صاف‌کردن چشم
و فر دائم مژه
و تنگ کردن گشادی لب و دهان
 و تاتوی دائمی ابروی جدید
و رفع راشیتیسم پا 
و کاشتن ناخون 
و کم کردن ۴۳ کیلویی وزن
و از بین بردن چهارصدوسی‌ودو جوش و آکنه
 و یکسری جراحی‌های سطحی بدنی بی‌اهمیت دیگر
که اینهمه خجالت ندارد که! بیا ببینیمت!
 اسمت رو هم عوض کردی؟
بازم اشکال نداره.
تو حالا بیا!
به قول نیما: تو را من چشم در راهم!

خانه یعنی‌فقط تو باشی

 

خانه یعنی‌فقط تو باشی، همین!

 

خانه یعنی‌فقط تو باشی

 

 همین!

 

  • نقاشی اثر سعید ضامنی

 

 

جز به نظر نمــی‌رسد سیب درخت قامتــش!

 

 جز به نظر نمی رسد...

آن‌که هلاک من همی خواهد و من سلامتش

هر چه کنـــد به شاهدی کـس نکند ملامتش

باغ تفرج است و بس میوه نمی‌دهد به کس

جز به نظر نمــی‌رسد سیب درخت قامتــش

کـــاش که در قیــامتــش بـار دگـــر بدیدمـــی

کــه‌آن‌چــه گنـــاه او بـود مــن بکشـم غرامتش

سعدی

خُلِقَ هَلُوعاً !

إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً  

همانا انسان

حریص و کم‌طاقت آفریده‌شده‌است!

معارج - ۱۹  

گذشت فرصت سبزی که چشم های تو بود!

هزاره‌ای به تماشای چشم‌هات نشستم

دریغ طرفی از این عیش و عشق نبستم

گذشت فرصت سبزی که چشم‌های تو بود

و من که آینه بودم هزار بار شکستم

 

شعر قل‌قل می‌کند!

 

هوای پاک به این آقا نیومده !

پک به قلیان می‌زنم

شعر قل‌قل می‌کند

روی آتش طبع من گل می‌کند!

  • شعر: استاد عمران صلاحی
  • عکس: فاطمه

 

آه از دلت آه!

 

O Mirror face

From your hard heart

What greate pain

آیینه رویا، آه از دلت آه!

حافظ

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت/ دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

 

  • این ترکیب بند ؛ شعری شاهکار از وحشی بافقی است.
  •  وحشی در این شعر معشوق خود را به طرز مفتضحانه‌ای با خاک یکسان می‌کند و پس از کلی بدوبیراه گفتن به خواهش و تمنا می‌افتد که بی خیال شود و بازگردد.

 بخوانیم:

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
جان من اینهمه بی‌باک نمی‌یابد بود


* * *

همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

* * *

شب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بود
غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود
همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود
یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود
تشنه‌ی خون من زار نمی‌باید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی تست

* * *

دیگری جز تو مرا این‌همه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستم‌ها دگری با من بیمار نکرد
هیچ‌کس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

* * *

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

* * *

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم

* * *

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند

* * *

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو
از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

* * *

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده‌ی خویش

* * *

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد

* * *

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی
یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی
چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

* * *

درد من کشته‌ی شمشیر بلا می‌داند
سوز من سوخته داغ جفا می‌داند
مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند
همه کس حال من بی سر و پا می‌داند
پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند
عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چاره‌ی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

* * *

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

* * *

چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

* * *

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

* * *

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم
زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم
دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم
همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

* * *

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصه‌ی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهره‌ی هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

 

اونا چی رو پنهان می‌کنند؟!

 

همین میمون بود که می گفت

میمون به فیل:

من از همه‌ی این آدم‌هایی که لباس می‌پوشند بدم میاد

اونها دارن چی رو پنهان می‌کنند؟!

::دیالوگی از کارتون تارزان ۲ 

 

حتا ساده تر از این حرف‌ها!

 

حتی ساده‌تر از این حرف‌ها 

در همین لحظه، درست در همین لحظه که فنجان چای را نزدیک لبهایت آورده‌ای و بخارش دارد نوک بینی‌ات را نمناک می‌کند و آب دهانت دارد روی قند تاثیر می‌گذارد به سراغت می‌آید.

*

یا شاید در همین لحظه که جلوی آینده ایستاده‌ای و هی دست می‌کشی به موهایت و زیر لب به آرایش‌گر بد و بیراه می‌گویی که چرا به‌خاطر اینکه یک‌طرف موهایت را خراب کرده و مجبور شده‌ای موهایت را بیش از حد کوتاه کنی ، سرما و یا گرمای دستهایش را روی دستهایت احساس کنی.

*

یا توی تاکسی نواری که فقط خود راننده به آن علاقه دارد فضای شنوایی‌ات را پر کرده و خط نگاهت تا ثانیه شمار معکوس چراغ‌ قرمز امتداد یافته است و داری به این فکر می‌کنی که برای دیر رسیدن چه بهانه‌ای بهتر از ترافیک، سوار تاکسی می‌شود و مجبورت می‌کند خودت را جمع و جور کنی بی آن‌که متوجه باشی چه کسی در کنارت نشسته است.

*

 یا در مغازه‌ی کادو فروشی وقتی که داری با فروشنده چانه می‌زنی تا کادویی را که برای او - که تا اسمش را از زبان دیگران می‌شنوی خون توی صورتت می‌دود و یک رگ در حوالی گردنت باد می‌کند. - می‌خری، برایت ارزان‌تر حساب کند دو قدم آنطرف‌تر یک گلدان آبی رنگ در دست زیر چشمی دارد به تو نگاه می‌کند و منتظر است تا پول کادویت را حساب کنی و جلوی در موقع بیرون رفتن با هم به در برسید و به او تعارف کنی که شما اول بفرمایید.

*

توی شلوغی پیاده‌رو داری به کاری که احتمالا از هفته‌ی بعد در آن مشغول می‌شوی - یک‌کار بی‌ربط به رشته‌ی تحصیلی ولی با درآمد خوب - فکر می‌کنی ناگهان او - بله او - به تو تنه می‌زند و بدون اینکه معذرت‌خواهی کند رد می‌شود و تو اعصابت به هم می‌ریزد از اینکه مردم این دوره و زمانه دیگر مبادی آداب نیستند.

*

به آرزویت رسیده‌ای و بالاخره توانستی پدر، مادر، عمه، خاله، عمو، دایی و جد و آباد کسی را که دو سال است دوستش داری راضی کنی که تو پسر خوبی هستی و حالا سر سفره عقد بعد از گفتن بله عروس در سومین مرحله پس از گل چیدن و گلاب آوردن، او - بله خود او - بلندترین کل را برایت می‌کشد و در حالی که فریاد می‌زند: به افتخار عروس و داماد یک کف مرتب، دارد به موقعیت جاگیری خود در اتاق حجله فکر می‌کند.

*

از خستگی کار داری برمی‌گردی، به سر کوچه‌تان که می‌رسی می‌بینی که چند تا از پسرهای محل سر یکی از دخترهای هم محله‌ای غیرتی شده‌اند و بزن‌بزن به راه انداخته‌اند و چنان فحشهای رکیکی به هم می‌دهند که تو ماخوذ به حیا می‌شوی و برای اینکه این صداها به‌گوش خواهر و مادرت نرسد، می‌روی که ساکت‌شان کنی و او - که از محل کار تا به اینجا پشت سرت بوده - چاقو را به دست یکی می‌دهد و تو را هم نشان‌اش می‌دهد.

*

خلاص‌تان کنم.صغری و کبری چیدن ندارد، مرگ خیلی ساده‌تر از اینهایی که گفتم به سراغ‌مان می‌آید.

نوشتم که گفته‌باشم!


 

ترانه‌ها که تمامی ندارند!

گم می شوی در برهوت...

 

دلتنگ می‌شوی

و بزرگتر از بیدی

            که روییده است 

                  بر ناگاه جاده‌ی کهنسال

 

شکوهمندانه؛

 ابتدای نگاهت را

به انتهای زمین پیوند می‌دهی

و صبح را اشارتی غیرمستقیم

                                           که بــِروید

 

می رقصد زن کولی

مهیبانه دورآتش

و چرخ می زنند پروانه­های سیاه

                          - بی امان-

                          به تکفیر چوب

 

گم می‌شوی

    در برهوتی از آینه‌های عمودی

       که هی تکرار می‌شود نگاهت

                                  نگاهت

                                  نگاهت...

 

:«شاید شهید عشق شود این مرد»

به اطراف نگاه می‌کنی

و مردی نبود

و صدای ممتد کِـل

                  کِـل

                  کِـل

             و صدای شکستن

هیاهوی عجیب

              و های­وهوی باد

و خنجری

که دور از غلاف

               هی صیقل می‌خورد

 

***

ترانه‌ها که تمامی ندارند

و شاعر

قلمش را

در چشمانش

           فرو می‌کند.

 

 

 

 

که یک‌دم صبر کن ای تیزگام و...!

 

بگردان ساقی  مهروی جام و...

 

بگردان ساقی مه روی جام  ُ

رهایی ده مرا از ننگ و نام  ُ

گرفتارم به دامت ساقیا زانک

نهادستی به هر گامی تو دام  ُ

رها کن کاهلی دریاب مارا

ولاتکسل فان القوم قاموا

نکو نبود که من از در درآیم

تو بگریزی ز من از راه بام  ُ

تو بگریزی و من فریاد در پی

که یک‌دم صبر کن ای تیزگام  ُ

مسلمانان مسلمانان چه چاره‌ست

که من سوزیدم و این کار خام  ُ

حدیث عاشقان پایان ندارد

فنستکفی بهذا والسلام  ُ

 

حضرت مولانا/ با تلخیص

مینیاتور: ستاره صبح/Morning Star

اثر استاد فرشچیان