حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

گزارشی از خانه کودکی‌های مولانا در بلخ

زمزمه‌هایی الهی که هنوز به گوش می‌رسد

هشتم مهرماه مصادف است با روز بزرگداشت مولانا جلال‌الدین بلخی ـ که با وجود نزاع امروزیان بر سر ایرانی و یا غیر ایرانی بودنش ـ زادگاه و منزلگاه او بلخ، که نخستین‌بار او را به سرچشمه تعالیم وحی پیوند داد، هنوز پابرجا است. آن‌چه در ادامه می‌آید گزارش ایکنا از منزل تاریخی مولانا در شهر بلخ است.

http://www.iqna.ir/news_imgs/471287_1img2.jpg
نمای بیرونی منزل بهاءالدین ولد در بلخ

دم‌دمه‌های غروب است که می‌رسیم. شهر خاکی است، کوچه‌ها هم. آدم‌ها ساکت و گرم و آرام چشم به تو دارند و آنچه تو را به خانه نزدیک می‌کند. تو اینجا در میان این همه چشم غریبه‌ای، ولی دلت گواهی می‌دهد که آشناتر از تو به این خاک جز تو کسی نیست. آسمان رفته‌رفته به خون می‌نشیند در دیار فراموشی و کوچه‌ها لبریز از آدم‌هایی است که به میهمانی خدا رهسپارند. خانه هست، ولی انگار نیست.

خانه را اگر بجویی، تابلویی رنگ و رو رفته که نوید ثبت آن را در فهرست میراثی از جنس فرهنگ در این سرزمین را می‌دهد، به استقبالت می‌آید و تو که میهمان کوچه شوی می‌توانی در بزم سکوت هشتصدساله خانه، اندکی خود را میهمان کنی. خدا که هست، تو هم هستی و بزم کوچه‌های خاکی و کودکانی که برآن می‌دوند و می‌خندند و بازی می‌کنند، هر کدام به بلندایی از خانه نشسته‌اند و بر دیگر همبازیان خود فخر می‌فروشد که من بالاتر از شمایم. خانه پیش روی تو نمایان می‌شود؛ منزل بهاء‌الدین‌ولد، پدر مولانا جلال‌الدین بلخی؛ خانه‌ای که هشتصد سال پیش از این مولانای بزرگ، تمام دوران خردسالی‌اش را آن‌جا سپری کرد و احتمالاً از زیر همان گنبد ـ که امروز آوار شده بود ـ نخستین جرقه‌های اندیشیدن در کلام پروردگار را پدر در گوش فرزند خود زمزمه کرد.

و شاید درست در همین مکان بود که جلال‌الدین کودک با همسالانش بر بام خانه بازی می‌کرد. بالا می‌رفت، می‌خروشید، می‌خندید و خود را غرق در دنیای بازی‌های کودکانه‌اش می‌کرد که ناگهان سایر کودکان او را در برابر چشمان خود نمی‌یابند و نیست می‌انگارندش و فردای آن روز است که کودکان از زبان جلال‌الدین کوچک می‌شنوند که دیروز دسته‌ای از فرشتگان آسمان مرا با خود بردند و تا شامگاهان با یکدیگر به بازی مشغول بودیم.

http://www.iqna.ir/news_imgs/471287_4img1.jpg
بازمانده‌های داخل خانه کودکی‌های مولانا

بلخ هم‌اکنون شهری است در ولایتی به همین نام در شمال کشور افغانستان در بیست کیلومتری مزارشریف. گرچه بلخ امروز از محوطه تاریخی بلخ باستان بسیار کوچکتر است و حتی در تقسیمات کشوری نیز مرکزیت استان را بر خود نمی‌بیند، اما این شهرسال‌ها است که بستر عظیمی از تاریخ ادبیات ایران از رابعه بلخی تا مولانای بلخی را در میان خود به امانت گرفته است. بلخ که روزگاری مهدعلم و کلام و جدل در علوم اسلامی به شمار می‌رفته، امروز نزدیک به 1500 خانوار دارد و تنها چهار مدرسه و یک بیمارستان. هشتصد سال پیش از این درست در همین کوچه‌های خاک‌زده بود که مولانای تمام فارسی زبانان زندگی شورانگیز خود را آغاز کرد. خانه‌ای که امروز جز تلی مخروبه از آن چیزی باقی نمانده است، ولی در سکوت حاکم بر آن هنوز می‌توان صدای زمزمه های بهاءالدین‌ولد که آرام آرام چشمان پسرکش را به معارف جهان هستی می‌گشود را شنید. پسرکی که کلام او سالیان بعد نخستین تفسیر مکتوب از قرآن را به خود لقب می‌دهد و برهان‌های عقلی و نقلی او در شرح معانی و مفاهیم قرآن کریم در قالب اشعارش، او و اندیشه‌اش را زبانزد جهانیان می‌کند.

خانه مولانا در بلخ که روزگاری مهد شکوه وعظ و علوم اسلامی توسط سالکان‌العلما، بهاءالدین ولد در آن تعلیم داده شده، امروز تنها یک گنبد نیمه‌فرو ریخته است به همراه بقایای گنبدی دیگر که در سطح پایین‌تری از آن قرار دارد و نشان از وجود منزلی بزرگ در این دیار را می‌دهد. محوطه پیرامونی آن کاملاً از بین رفته است و جز علامت‌هایی که کارشناسان غیر بومی برای بازسازی بر در دیوار آن کشیده‌اند، چیزی به چشم نمی‌‌آید.

مولانا درست در همین خانه و در 6 ربیع الاول سال 604 هجری چشم به جهان گشود. خانواده وی از خانواده‌های محترم بلخ بود و گویا نسبش به خلیفه اول ابوبکر می‌رسد و پدرش هم از سوی مادر به قولی دخترزاده سلطان محمد خوارزمشاه است. پدر او «مولانا محمدبن حسین خطیبی» که به بهاءالدین ولد معروف و نیز سلطان العلماء مشهور است، از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می‌پیوست. وی در علم عرفان و سلوک سابقه‌ای دیرین داشت و از آن رو که میانه خوشی با قیل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی و لذا پرچمداران کلام و جدال از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود با او بر سر نزاع نشست و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت.

به درستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ کوچید، به هر حال جای درنگ نبود و جلال الدین محمد ۱۳ سال داشت که سلطان العلماء رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته به شهر خویش باز نگردد. پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت و در طول سفر خود با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و بالاخره علاءالدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. او از همان بدو ورود به قونیه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت تا سال وفات خود در ۶۲۸ هجری قمری خاموش شد و در دیار قونیه به خاک سپرده شد. در آن زمان مولانا جلال‌الدین گام به بیست و پنجمین سال حیات خود می‌نهاد و از آن سال بود که به خواست مریدانش بساط وعظ و واعظی را گستراند تا سال‌هایی نه چندان بعید پس از آن شور و شوریدگی او در کشف باطن و حقیقت زندگی نام او را تا ابد بر تارک گیتی بدرخشاند.

http://www.iqna.ir/news_imgs/471287_8img3.jpg
نمای درونی منزل بهاءالدین ولد

خانه، اما به سکوت و تنهایی امروز بلخ گویا راضی است. از بودن و سرودن هزار باره داستان تولد جلال‌الدین، از نغمه‌های پدر در گوش فرزندش برای یادگیری معارف الهی و تأملات کودکی که از همان ابتدای حضورش در این خانه خلوت، جهان را با صدایی دیگر سرود.

گزارش از حمید نورشمسی ـ خبرنگار اعزامی خبرگزاری قرآنی ایران (ایکنا) به افغانستان