حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

کاش بابام دکتر ارنست بود!

 
 
کاش مثل ردپای ِ توی برف، محو می‌شدم / حذف می‌شدم
 کاش کسی با کلمات ِ من دوست می‌شد
 کاش این همه بی‌برگی سهم ما نبود
 کاش سمت ِ ما هم یک درخت داشت، بزرگ و مهربان
 کاش بابام دکتر ارنست بود اصلن
 نمی خوام
 کاش بود
 کاش گم می‌شدم و یکی که خیلی خوبه منو پیدا می کرد
 کاش برای ما که کفتر نیستیم هم یکی آب و دون می ریخت
دلم یه شهر ِ تمیز ِ ساحلی ِ مشرف به دریا می‌خواد
 با موج شکن‌های همیشه خیس
 یه چایخونه هم می‌زدم و همیشه تماشا می‌کردم
 دلم می خواد خب
 توی یه نشریه محلی هم قصه می‌نوشتم
 و عصرها هم به بچه‌ها شعر درس می دادم
 شبها هم می‌زدم به رؤیا
 رؤیاهای دیر و دور...
*
این نوشتار ِ یاهومسنجر ِ  دلتنگ ِ عصر ِ روز هجدهم ِ مهر ماه است

هزارتا!

 
 
 
 
هزارتا زنبور
 توی سرم
دارند دنبال مادرشون می‌گردند...