هزارهای به تماشای چشمهات نشستم
دریغ طرفی از این عیش و عشق نبستم
گذشت فرصت سبزی که چشمهای تو بود
و من که آینه بودم هزار بار شکستم
بازاریابی اینترنتی ... هر کلیک 80 ریال ... به ما سر بزنید.
وایی چه چشم وحشتناکی!!!!
سلام:حالا چشم کی بوده؟مسئله اینست.
وای از دست این چشمها...
این دو بیت رباعی بود یا دوبیتی نفهمیدم موزون بود یا غیر موزون نفهمیدمفقط تنها چیز این بود که فهمیدمفرصت سبزی را از من گرفت و من دیر فهمیدم شعری از شاعری توانا
منی که آینه بودم، شکست میخوردمهزار مرتبه می مردم و ... نمیمردم!
و فصل، فصل درو کردن اقاقی بودو فصل چیدن از عشق هر چه باقی بودتمام آینگیهای من ترک میخوردبه روی باور من داشت مُهر شک میخوردو اتفاق قشنگی که داشت میافتادسپرده شد به هیاهوی هر چه بادابادکسی نبود که با من کمی درنگ کنددقیقههای مرا اندکی قشنگ کندو قصه داشت بدون یکی ورق میخوردو مرد ِآینهام لحظه لحظه میپژمردمن ِ در آینه با من اگر چه فاصله داشتغریبه بود ولیکن همیشه حوصله داشتبرای زمزمهی دردهای من با منبرای گریه شدن -پابهپای من با من
به مرد آینهام گفتم: آمد او! آمد!هدر نشد غم شبهای هایوهو، آمدهدر نشد غم این سالیان دربدریدقیقههای پر از التهاب بیخبری ...
و مرد آینهام که دوبارهی من بودهمیشه دل نگران ستارهی من بودکه هیچگاه به چشمانمان ندیدیمشمیان این چقدر آسمان ندیدیمشاز انتخابشدن هر دو دل به شک بودیمکه هر دو زخمی این خیل صورتک بودیم
اتاق کوچک من قد آسمان جا داشتچقدر هر شب ابری هوای سارا داشتهوای مرد در آیینهی مرا و مراهوای هقهق و دلتنگی و چهها و چهها ...
شب اتاق مرا سر رسیدی و چیدیبه مرد ِ آینهام عاشقانه خندیدی
رسیدهای که به آیینهام بپیوندیتویی که آینه هستی؛ قشنگ میخندی ...
به یادت آینه جان، ابر ابر میبارمهنوز هم که هنوز است؛ دوستت ...
فرصت سبز!
بازاریابی اینترنتی ... هر کلیک 80 ریال ... به ما سر بزنید.
وایی چه چشم وحشتناکی!!!!
سلام:حالا چشم کی بوده؟مسئله اینست.
وای از دست این چشمها...
این دو بیت رباعی بود یا دوبیتی نفهمیدم
موزون بود یا غیر موزون نفهمیدم
فقط تنها چیز این بود که فهمیدم
فرصت سبزی را از من گرفت و من دیر فهمیدم
شعری از شاعری توانا
منی که آینه بودم، شکست میخوردم
هزار مرتبه می مردم و ... نمیمردم!
و فصل، فصل درو کردن اقاقی بود
و فصل چیدن از عشق هر چه باقی بود
تمام آینگیهای من ترک میخورد
به روی باور من داشت مُهر شک میخورد
و اتفاق قشنگی که داشت میافتاد
سپرده شد به هیاهوی هر چه باداباد
کسی نبود که با من کمی درنگ کند
دقیقههای مرا اندکی قشنگ کند
و قصه داشت بدون یکی ورق میخورد
و مرد ِآینهام لحظه لحظه میپژمرد
من ِ در آینه با من اگر چه فاصله داشت
غریبه بود ولیکن همیشه حوصله داشت
برای زمزمهی دردهای من با من
برای گریه شدن -پابهپای من با من
به مرد آینهام گفتم: آمد او! آمد!
هدر نشد غم شبهای هایوهو، آمد
هدر نشد غم این سالیان دربدری
دقیقههای پر از التهاب بیخبری ...
و مرد آینهام که دوبارهی من بود
همیشه دل نگران ستارهی من بود
که هیچگاه به چشمانمان ندیدیمش
میان این چقدر آسمان ندیدیمش
از انتخابشدن هر دو دل به شک بودیم
که هر دو زخمی این خیل صورتک بودیم
اتاق کوچک من قد آسمان جا داشت
چقدر هر شب ابری هوای سارا داشت
هوای مرد در آیینهی مرا و مرا
هوای هقهق و دلتنگی و چهها و چهها ...
شب اتاق مرا سر رسیدی و چیدی
به مرد ِ آینهام عاشقانه خندیدی
رسیدهای که به آیینهام بپیوندی
تویی که آینه هستی؛ قشنگ میخندی ...
به یادت آینه جان، ابر ابر میبارم
هنوز هم که هنوز است؛ دوستت ...
فرصت سبز!