دلتنگ میشوی
و بزرگتر از بیدی
که روییده است
بر ناگاه جادهی کهنسال
شکوهمندانه؛
ابتدای نگاهت را
به انتهای زمین پیوند میدهی
و صبح را اشارتی غیرمستقیم
که بــِروید
می رقصد زن کولی
مهیبانه دورآتش
و چرخ می زنند پروانههای سیاه
- بی امان-
به تکفیر چوب
گم میشوی
در برهوتی از آینههای عمودی
که هی تکرار میشود نگاهت
نگاهت
نگاهت...
:«شاید شهید عشق شود این مرد»
به اطراف نگاه میکنی
و مردی نبود
و صدای ممتد کِـل
کِـل
کِـل
و صدای شکستن
هیاهوی عجیب
و هایوهوی باد
و خنجری
که دور از غلاف
هی صیقل میخورد
***
ترانهها که تمامی ندارند
و شاعر
قلمش را
در چشمانش
فرو میکند.
|