گریه امان نداد! |
شعری بنویسم تیر امان نداد نیزه امان نداد شمشیر امان نداد میخواستم برای تو شعری بنویسم حرامیان نگذاشتند و حواسم را بردند پی ِانگشتر پی ِ گوشواره و تا عمق قلبم تیر کشید میخواستم برای تو شعری بنویسم که فرشتگان به گریه ریختند به سرم و نگذاشتند کلمهای به کاغذ بیایید میخواستم برای تو شعری بنویسم که تشتی طلا گذاشتند روبرویم و چوب ِ خیزران که میآمد تا دندانهای تو و دختری سه ساله خیره به چشمهای من به لحن غمگینترین پرستوهای مهاجر از پدرش پرسید... میخواستم برای تو شعری بنویسم یکی در نقشه کربلا را نشانم داد و تا شام مرا پیاده برد با کاروان ِ اندوه با کاروان ِ زخم *** میخواستم برای تو شعری بنویسم گریه امان نداد
----- روز عاشورا 15 آذر 1390 ----- پوستر از سیدمحسن حسینی
|